دیروز که چشم تو بمن در نگریست
|
|
خلقی بهزار دیده بر من بگریست
|
هر روز هزار بار در عشق تو ام
|
|
میباید مرد و باز میباید زیست
|
* * * |
عاشق نتواند که دمی بی غم زیست
|
|
بی یار و دیار اگر بود خود غم نیست
|
خوش آنکه بیک کرشمه جان کرد نثار
|
|
هجران و وصال را ندانست که چیست
|
* * * |
گر مرده بوم بر آمده سالی بیست
|
|
چه پنداری که گورم از عشق تهیست
|
گر دست بخاک بر نهی کین جا کیست
|
|
آواز آید که حال معشوقم چیست
|
* * * |
میگفتم یار و میندانستم کیست
|
|
میگفتم عشق و میندانستم چیست
|
گر یار اینست چون توان بی او بود
|
|
ور عشق اینست چون توان بی او زیست
|
* * * |
ای دل همه خون شوی شکیبایی چیست
|
|
وی جان بدرآ اینهمه رعنایی چیست
|
ای دیده چه مردمیست شرمت بادا
|
|
نادیده به حال دوست بینایی چیست
|
* * * |
اندر همه دشت خاوران گر خاریست
|
|
آغشته به خون عاشق افگاریست
|
هر جا که پریرخی و گلرخساریست
|
|
ما را همه در خورست مشکل کاریست
|
* * * |
در بحر یقین که در تحقیق بسیست
|
|
گرداب درو چو دام و کشتی نفسیست
|
هر گوش صدف حلقهی چشمیست پر آب
|
|
هر موج اشارهای ز ابروی کسیست
|
* * * |
رنج مردم ز پیشی و از بیشیست
|
|
امن و راحت به ذلت و درویشیست
|
بگزین تنگ دستی از این عالم
|
|
گر با خرد و بدانشت هم خویشیست
|
* * * |
ما عاشق و عهد جان ما مشتاقیست
|
|
ماییم به درد عشق تا جان باقیست
|
غم نقل و ندیم درد و مطرب ناله
|
|
می خون جگر مردم چشمم ساقیست
|
* * * |
چون حاصل عمر تو فریبی و دمیست
|
|
زو داد مکن گرت به هر دم ستمیست
|
مغرور مشو بخود که اصل من و تو
|
|
گردی و شراری و نسیمی و نمیست
|
* * * |
دایم نه لوای عشرت افراشتنیست
|
|
پیوسته نه تخم خرمی کاشتنیست
|
این داشتنیها همه بگذاشتنیست
|
|
جز روشنی رو که نگه داشتنیست
|
* * * |
دردا که درین سوز و گدازم کس نیست
|
|
همراه درین راه درازم کس نیست
|
در قعر دلم جواهر راز بسیست
|
|
اما چه کنم محرم رازم کس نیست
|
* * * |
در سینه کسی که راز پنهانش نیست
|
|
چون زنده نماید او ولی جانش نیست
|
رو درد طلب که علتت بیدردیست
|
|
دردیست که هیچگونه درمانش نیست
|
* * * |
در کشور عشق جای آسایش نیست
|
|
آنجا همه کاهشست افزایش نیست
|
بی درد و الم توقع درمان نیست
|
|
بی جرم و گنه امید بخشایش نیست
|
* * * |
افسوس که کس با خبر از دردم نیست
|
|
آگاه ز حال چهرهی زردم نیست
|
ای دوست برای دوستیها که مراست
|
|
دریاب که تا درنگری گردم نیست
|
* * * |
گفتار نکو دارم و کردارم نیست
|
|
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
|
دشوار بود کردن و گفتن آسان
|
|
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست
|
* * * |
هرگز المی چو فرقت جانان نیست
|
|
دردی بتر از واقعهی هجران نیست
|
گر ترک وداع کردهام معذورم
|
|
تو جان منی وداع جان آسان نیست
|
* * * |
گر کار تو نیکست به تدبیر تو نیست
|
|
ور نیز بدست هم ز تقصیر تو نیست
|
تسلیم و رضا پیشه کن و شاد بزی
|
|
چون نیک و بد جهان به تقدیر تو نیست
|
* * * |
از درد نشان مده که در جان تو نیست
|
|
بگذر ز ولایتیکه آن زان تو نیست
|
از بیخردی بود که با جوهریان
|
|
لاف از گهری زنی که در کان تو نیست
|
* * * |
در هجرانم قرار میباید و نیست
|
|
آسایش جان زار میباید و نیست
|
سرمایهی روزگار میباید و نیست
|
|
یعنی که وصال یار میباید و نیست
|
* * * |
جانا به زمین خاوران خاری نیست
|
|
کش با من و روزگار من کاری نیست
|
با لطف و نوازش جمال تو مرا
|
|
دردادن صد هزار جان عاری نیست
|
* * * |
اندر همه دشت خاوران سنگی نیست
|
|
کش با من و روزگار من جنگی نیست
|
با لطف و نوازش وصال تو مرا
|
|
دردادن صد هزار جان ننگی نیست
|
* * * |
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
|
|
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
|
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
|
|
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست
|
* * * |
کبریست درین وهم که پنهانی نیست
|
|
برداشتن سرم به آسانی نیست
|
ایمانش هزار دفعه تلقین کردم
|
|
این کافر را سر مسلمانی نیست
|
* * * |
ای دیده نظر کن اگرت بیناییست
|
|
در کار جهان که سر به سر سوداییست
|
در گوشهی خلوت و قناعت بنشین
|
|
تنها خو کن که عافیت تنهاییست
|
* * * |
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت
|
|
ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
|
گر میل وفا داری اینک دل و جان
|
|
ور رای جفا داری اینک سر و تشت
|
* * * |
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت
|
|
آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
|
دیوانهی عشق را چه هجران چه وصال
|
|
از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
|
* * * |
هان تا تو نبندی به مراعاتش پشت
|
|
کو با گل نرم پرورد خار درشت
|
هان تا نشوی غره به دریای کرم
|
|
کو بر لب بحر تشنه بسیار بکشت
|
* * * |
از اهل زمانه عار میباید داشت
|
|
وز صحبتشان کنار میباید داشت
|
از پیش کسی کار کسی نگشاید
|
|
امید به کردگار میباید داشت
|
* * * |
افسوس که ایام جوانی بگذشت
|
|
دوران نشاط و کامرانی بگذشت
|
تشنه بکنار جوی چندان خفتم
|
|
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
|
* * * |
روزم به غم جهان فرسوده گذشت
|
|
شب در هوس بوده و نابوده گذشت
|
عمری که ازو دمی جهانی ارزد
|
|
القصه به فکرهای بیهوده گذشت
|
* * * |
سر سخن دوست نمییارم گفت
|
|
در یست گرانبها نمییارم سفت
|
ترسم که به خواب در بگویم بکسی
|
|
شبهاست کزین بیم نمییارم خفت
|
* * * |
دل گر چه درین بادیه بسیار شتافت
|
|
یک موی ندانست و بسی موی شکافت
|
گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت
|
|
آخر به کمال ذرهای راه نیافت
|
* * * |
آسان آسان ز خود امان نتوان یافت
|
|
وین شربت شوق رایگان نتوان یافت
|
زان می که عزیز جان مشتاقانست
|
|
یک جرعه به صد هزار جان نتوان یافت
|
* * * |
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
|
|
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
|
اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد
|
|
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
|
* * * |
دل عادت و خوی جنگجوی تو گرفت
|
|
جان گوهر همت سر کوی تو گرفت
|
گفتم به خط تو جانب ما را گیر
|
|
آن هم طرف روی نکوی تو گرفت
|
* * * |
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
|
|
از دل هوس روی نکوی تو نرفت
|
از کوی تو هر که رفت دل را بگذاشت
|
|
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت
|
* * * |
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت
|
|
وز دیدهی خون گرفته بیرون شد و رفت
|
روزی به هوای عشق سیری میکرد
|
|
لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
|
* * * |
یار آمد و گفت خسته میدار دلت
|
|
دایم به امید بسته میدار دلت
|
ما را به شکستگان نظرها باشد
|
|
ما را خواهی شکسته میدار دلت
|
* * * |
علمی نه که از زمرهی انسان نهمت
|
|
جودی نه که از اصل کریمان نهمت
|
نه علم و عمل نه فضل و احسان و ادب
|
|
یا رب بکدام تره در خوان نهمت
|
* * * |
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
|
|
صحت گل عشق ریخت در پیرهنت
|
تب را به غلط در تنت افتاد گذار
|
|
آن تب عرقی شد و چکید از بدنت
|
* * * |
دی زلف عبیر بیز عنبر سایت
|
|
از طرف بناگوش سمن سیمایت
|
در پای تو افتاد و بزاری میگفت
|
|
سر تا پایم فدای سر تا پایت
|
* * * |
ای قبلهی هر که مقبل آمد کویت
|
|
روی دل مقبلان عالم سویت
|
امروز کسی کز تو بگرداند روی
|
|
فردا بکدام روی بیند رویت
|
* * * |
ای مقصد خورشید پرستان رویت
|
|
محراب جهانیان خم ابرویت
|
سرمایهی عیش تنگ دستان دهنت
|
|
سررشتهی دلهای پریشان مویت
|
* * * |
زنار پرست زلف عنبر بویت
|
|
محراب نشین گوشهی ابرویت
|
یا رب تو چه کعبهای که باشد شب و روز
|
|
روی دل کافر و مسلمان سویت
|
* * * |
ای در تو عیانها و نهانها همه هیچ
|
|
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
|
از ذات تو مطلقا نشان نتوان داد
|
|
کانجا که تویی بود نشانها همه هیچ
|
* * * |
ای با رخت انوار مه و خور همه هیچ
|
|
با لعل تو سلسبیل و کوثر همه هیچ
|
بودم همه بین، چو تیزبین شد چشمم
|
|
دیدم که همه تویی و دیگر همه هیچ
|
* * * |
گفتم چشمت گفت که بر مست مپیچ
|
|
گفتم دهنت گفت منه دل بر هیچ
|
گفتم زلفت گفت پراکنده مگوی
|
|
باز آوردی حکایتی پیچا پیچ
|
* * * |
حمدا لک رب نجنی منک فلاح
|
|
شکرا لک فی کل مساء و صباح
|
من عندک فتح کل باب ربی
|
|
افتح لی ابواب فتوح و فتاح
|
* * * |
رخسارهات تازه گل گلشن روح
|
|
نازک بود آن قدر که هر شام و صبوح
|
نزدیک به دیده گر خیالش گذرد
|
|
از سایهی خار دیده گردد مجروح
|
* * * |
گر درد کند پای تو ای حور نژاد
|
|
از درد بدان که هر گزت درد مباد
|
آن دردمنست بر منش رحم آید
|
|
از بهر شفاعتم بپای تو فتاد
|
* * * |
در سلسلهی عشق تو جان خواهم داد
|
|
در عشق تو ترک خانمان خواهم داد
|
روزی که ترا ببینم ای عمر عزیز
|
|
آن روز یقین بدان که جان خواهم داد
|
* * * |
هر راحت و لذتی که خلاق نهاد
|
|
از بهر مجردان آفاق نهاد
|
هر کس که زطاق منقلب گشت بجفت
|
|
آسایش خویش بر دو بر طاق نهاد
|
* * * |
در وصل زاندیشهی دوری فریاد
|
|
در هجر زدرد ناصبوری فریاد
|
افسوس ز محرومی دوری افسوس
|
|
فریاد زدرد ناصبوری فریاد
|
* * * |
با کوی تو هر کرا سر و کار افتد
|
|
از مسجد و دیر و کعبه بیزار افتد
|
گر زلف تو در کعبه فشاند دامن
|
|
اسلام بدست و پای زنار افتد
|
* * * |
گر عشق دل مرا خریدار افتد
|
|
کاری بکنم که پرده از کار افتد
|
سجادهی پرهیز چنان افشانم
|
|
کز هر تاری هزار زنار افتد
|
* * * |
با علم اگر عمل برابر گردد
|
|
کام دو جهان ترا میسر گردد
|
مغرور مشو به خود که خواندی ورقی
|
|
زان روز حذر کن که ورق بر گردد
|
* * * |
آن را که حدیث عشق در دل گردد
|
|
باید که زتیغ عشق بسمل گردد
|
در خاک تپان تپان رخ آغشته به خون
|
|
برخیزد و گرد سر قاتل گردد
|
* * * |
ما را نبود دلی که خرم گردد
|
|
خود بر سر کوی ما طرب کم گردد
|
هر شادی عالم که بما روی نهد
|
|
چون بر سر کوی ما رسد غم گردد
|
* * * |
دل از نظر تو جاودانی گردد
|
|
غم با الم تو شادمانی گردد
|
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
|
|
آتش همه آب زندگانی گردد
|
* * * |
ای صافی دعوی ترا معنی درد
|
|
فردا به قیامت این عمل خواهی برد
|
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
|
|
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
|
* * * |
دردا که درین زمانهی پر غم و درد
|
|
غبنا که درین دایرهی غم پرورد
|
هر روز فراق دوستی باید دید
|
|
هر لحظه وداع همدمی باید کرد
|
* * * |
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
|
|
وز بیم حساب رویها گردد زرد
|
من حسن ترا به کف نهم پیش روم
|
|
گویم که حساب من ازین باید کرد
|
* * * |
دل صافی کن که حق به دل مینگرد
|
|
دلهای پراکنده به یک جو نخرد
|
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا
|
|
گویی ز همه مردم عالم ببرد
|
* * * |
گویند که محتسب گمانی ببرد
|
|
وین پردهی تو پیش جهانی بدرد
|
گویم که ازین شراب اگر محتسبست
|
|
دریابد قطرهای به جانی بخرد
|
* * * |
من زنده و کس بر آستانت گذرد
|
|
یا مرغ بگرد سر کویت بپرد
|
خار گورم شکسته در چشم کسی
|
|
کو از پس مرگ من برویت نگرد
|
* * * |
از چهرهی عاشقانهام زر بارد
|
|
وز چشم ترم همیشه آذر بارد
|
در آتش عشق تو چنان بنشینم
|
|
کز ابر محبتم سمندر بارد
|
* * * |
از دفتر عشق هر که فردی دارد
|
|
اشک گلگون و چهر زردی دارد
|
بر گرد سری شود که شوریست درو
|
|
قربان دلی رود که دردی دارد
|
* * * |
طالع سر عافیت فروشی دارد
|
|
همت هوس پلاس پوشی دارد
|
جایی که به یک سال بخشند دو کون
|
|
استغنایم سر خموشی دارد
|
* * * |
دل وقت سماع بوی دلدار برد
|
|
ما را به سراپردهی اسرار برد
|
این زمزمهی مرکب مر روح تراست
|
|
بردارد و خوش به عالم یار برد
|
* * * |
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد
|
|
وز روی تو آیینه دل روشن برد
|
هر خانه که شمع رخت افروخت درو
|
|
خورشید چو ذره نور از روزن برد
|
* * * |
شادم بدمی کز آرزویت گذرد
|
|
خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد
|
نازم بدو چشمی که به سویت نگرد
|
|
بوسم کف پایی که به کویت گذرد
|
* * * |
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد
|
|
منت دارم ازو که بس برجا کرد
|
تاج سر من خاک سر پای کسیست
|
|
کو چشم مرا به عیب من بینا کرد
|
* * * |
گفتار دراز مختصر باید کرد
|
|
وز یار بدآموز حذر باید کرد
|
در راه نگار کشته باید گشتن
|
|
و آنگاه نگار را خبر باید کرد
|
* * * |
دردا که همه روی به ره باید کرد
|
|
وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد
|
بر طاعت و خیر خود نباید نگریست
|
|
در رحمت و فضل او نگه باید کرد
|
* * * |
قدت قدم زبار محنت خم کرد
|
|
چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد
|
خالت حالم چو روز من تیره نمود
|
|
زلفت کارم چو تار خود در هم کرد
|
* * * |
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
|
|
احسان ترا شمار نتوانم کرد
|
گر بر تن من زفان شود هر مویی
|
|
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
|
* * * |
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد
|
|
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
|
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
|
|
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
|
* * * |
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد
|
|
کس را ز درون خویش آگاه نکرد
|
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت
|
|
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد
|
* * * |
آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد
|
|
یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد
|
میگفت همان کنم که خواهد دل تو
|
|
دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد
|
* * * |
جمعیت خلق را رها خواهی کرد
|
|
یعنی ز همه روی بما خواهی کرد
|
پیوند به دیگران ندامت دارد
|
|
محکم مکن این رشته که واخواهی کرد
|
* * * |
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد
|
|
زهری که رسد همچو شکر باید خورد
|
هر چند ترا بر جگر آبی نبود
|
|
دریا دریا خون جگر باید خورد
|
* * * |
عارف بچنین روز کناری گیرد
|
|
یا دامن کوه و لالهزاری گیرد
|
از گوشهی میخانه پناهی طلبد
|
|
تا عالم شوریده قراری گیرد
|
* * * |
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد
|
|
مشتی خاک لطمه بر دریا زد
|
ما تیغ برهنهایم در دست قضا
|
|
شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد
|
* * * |
حورا به نظارهی نگارم صف زد
|
|
رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد
|
آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد
|
|
ابدال زبیم چنگ در مصحف زد
|
* * * |
گر غره به عمری به تبی برخیزد
|
|
وین روز جوانی به شبی برخیزد
|
بیداد مکن که مردم آزاری تو
|
|
در زیر لبی به یا ربی برخیزد
|
* * * |
خواهی که ترا دولت ابرار رسد
|
|
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
|
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
|
|
کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد
|
* * * |
این گیدی گبر از کجا پیدا شد
|
|
این صورت قبر از کجا پیدا شد
|
خورشید مرا ز دیدهام پنهان کرد
|
|
این لکهی ابر از کجا پیدا شد
|
* * * |
انواع خطا گر چه خدا میبخشد
|
|
هر اسم عطیهای جدا میبخشد
|
در هر آنی حقیقت عالم را
|
|
یک اسم فنا یکی بقا میبخشد
|
* * * |
دلخسته و سینه چاک میباید شد
|
|
وز هستی خویش پاک میباید شد
|
آن به که به خود پاک شویم اول کار
|
|
چون آخر کار خاک میباید شد
|
* * * |
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
|
|
شوری برخاست فتنهای حاصل شد
|
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
|
|
یک قطرهی خون چکید و نامش دل شد
|
* * * |
تا ولولهی عشق تو در گوشم شد
|
|
عقل و خرد و هوش فراموشم شد
|
تا یک ورق از عشق تو از بر کردم
|
|
سیصد ورق از علم فراموشم شد
|
* * * |
از لطف تو هیچ بنده نومید نشد
|
|
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
|
مهرت بکدام ذره پیوست دمی
|
|
کان ذره به از هزار خورشید نشد
|
* * * |
صوفی به سماع دست از آن افشاند
|
|
تا آتش دل به حیلتی بنشاند
|
عاقل داند که دایه گهوارهی طفل
|
|
از بهر سکون طفل میجنباند
|
* * * |
کی حال فتاده هرزه گردی داند
|
|
بیدرد کجا لذت دردی داند
|
نامرد به چیزی نخرد مردان را
|
|
مردی باید که قدر مردی داند
|
* * * |
اسرار وجود خام و ناپخته بماند
|
|
و آن گوهر بس شریف ناسفته بماند
|
هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند
|
|
آن نکته که اصل بود ناگفته بماند
|
* * * |
این عمر به ابر نوبهاران ماند
|
|
این دیده به سیل کوهساران ماند
|
ای دوست چنان بزی که بعد از مردن
|
|
انگشت گزیدنی به یاران ماند
|
* * * |
چرخ و مه و مهر در تمنای تواند
|
|
جان و دل و دیده در تماشای تواند
|
ارواح مقدسان علوی شب و روز
|
|
ابجد خوانان لوح سودای تواند
|
* * * |
آنها که ز معبود خبر یافتهاند
|
|
از جملهی کاینات سر یافتهاند
|
دریوزه همی کنند مردان ز نظر
|
|
مردان همه از قرب نظر یافتهاند
|
* * * |
زان پیش که طاق چرخ اعلا زدهاند
|
|
وین بارگه سپهر مینا زدهاند
|
ما در عدم آباد ازل خوش خفته
|
|
بی ما رقم عشق تو بر ما زدهاند
|
* * * |
آن روز که نور بر ثریا بستند
|
|
وین منطقه بر میان جوزا بستند
|
در کتم عدم بسان آتش بر شمع
|
|
عشقت به هزار رشته بر ما بستند
|
* * * |
آنروز که نقش کوه و هامون بستند
|
|
ترکیب سهی قدان موزون بستند
|
پا بسته به زنجیر جنون من بودم
|
|
مردم سخنی به پای مجنون بستند
|
* * * |
قومی ز خیال در غرور افتادند
|
|
و ندر طلب حور و قصور افتادند
|
قومی متشککند و قومی به یقین
|
|
از کوی تو دور دور دور افتادند
|
* * * |
در تکیه قلندران چو بنگم دادند
|
|
در کاسه بجای لوت سنگم دادند
|
گفتم ز چه روی خاست این خواری ما
|
|
ریشم بگرفتند و به چنگم دادند
|
* * * |
هوشم نه موافقان و خویشان بردند
|
|
این کج کلهان مو پریشان بردند
|
گویند چرا تو دل بدیشان دادی
|
|
والله که من ندادم ایشان بردند
|
* * * |
در دیر شدم ماحضری آوردند
|
|
یعنی ز شراب ساغری آوردند
|
کیفیت او مرا ز خود بیخود کرد
|
|
بردند مرا و دیگری آوردند
|
* * * |
سبزی بهشت و نوبهار از تو برند
|
|
آنجا که به خلد یادگار از تو برند
|
در چینستان نقش و نگار از تو برند
|
|
ایران همه فال روزگار از تو برند
|
* * * |
مردان خدا ز خاکدان دگرند
|
|
مرغان هوا ز آشیان دگرند
|
منگر تو ازین چشم بدیشان کایشان
|
|
فارغ ز دو کون و در مکان دگرند
|
* * * |
یارم همه نیش بر سر نیش زند
|
|
گویم که مزن ستیزه را بیش زند
|
چون در دل من مقام دارد شب و روز
|
|
میترسم از آنکه نیش بر خویش زند
|
* * * |
آن کس که به کوه ظلم خرگاه زند
|
|
خود را به دم آه سحرگاه زند
|
ای راهزن از دور مکافات بترس
|
|
راهی که زنی ترا همان راه زند
|
* * * |
خوبان همه صید صبح خیزان باشند
|
|
در بند دعای اشک ریزان باشند
|
تا تو سگ نفس را به فرمان باشی
|
|
آهو چشمان ز تو گریزان باشند
|
* * * |
در مدرسه اسباب عمل میبخشند
|
|
در میکده لذت ازل میبخشند
|
آنجا که بنای خانهی رندانست
|
|
سرمایهی ایمان به سبل میبخشند
|
* * * |
عاشق همه دم فکر غم دوست کند
|
|
معشوق کرشمهای که نیکوست کند
|
ما جرم و گنه کنیم و او لطف و کرم
|
|
هر کس چیزی که لایق اوست کند
|
* * * |
نقاش اگر ز موی پرگار کند
|
|
نقش دهن تنگ تو دشوار کند
|
آن تنگی و نازکی که دارد دهنت
|
|
ترسم که نفس لب تو افگار کند
|
* * * |
با شیر و پلنگ هر که آمیز کند
|
|
از تیر دعای فقر پرهیز کند
|
آه دل درویش به سوهان ماند
|
|
گر خود نبرد برنده را تیز کند
|
* * * |
نی دیده بود که جستجویش نکند
|
|
نی کام و زبان که گفتگویش نکند
|
هر دل که درو بوی وفایی نبود
|
|
گر پیش سگ افگنند بویش نکند
|
* * * |
در چنگ غم تو دل سرودی نکند
|
|
پیش تو فغان و ناله سودی نکند
|
نالیم به نالهای که آگه نشوی
|
|
سوزیم به آتشی که دودی نکند
|
* * * |
خواهی که خدا کار نکو با تو کند
|
|
ارواح ملایک همه رو با تو کند
|
یا هر چه رضای او در آنست بکن
|
|
یا راضی شو هر آنچه او با تو کند
|
* * * |
زان خوبتری که کس خیال تو کند
|
|
یا همچو منی فکر وصال تو کند
|
شاید که به آفرینش خود نازد
|
|
ایزد که تماشای جمال تو کند
|
* * * |
عاشق که تواضع ننماید چه کند
|
|
شبها که به کوی تو نیاید چه کند
|
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو
|
|
دیوانه که زنجیر نخاید چه کند
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |