دارم گنهان ز قطره باران بیش
|
|
از شرم گنه فگندهام سر در پیش
|
آواز آید که سهل باشد درویش
|
|
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
|
* * * |
در خانه خود نشسته بودم دلریش
|
|
وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
|
بانگی آمد که غم مخور ای درویش
|
|
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
|
* * * |
شوخی که به دیده بود دایم جایش
|
|
رفت از نظرم سر و قد رعنایش
|
گشت از پی او قطره ز نان مردم چشم
|
|
چندان که زاشک آبله شد بر پایش
|
* * * |
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
|
|
چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش
|
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش
|
|
ای وای من و دست من و دامن خویش
|
* * * |
پیوسته مرا ز خالق جسم و عرض
|
|
حقا که همین بود و همینست غرض
|
کان جسم لطیف را به خلوتگه ناز
|
|
فارغ بینم همیشه ز آسیب مرض
|
* * * |
ای بر سر حرف این و آن نازده خط
|
|
پندار دویی دلیل بعدست بخط
|
در جملهی کاینات بی سهو و غلط
|
|
یک عین فحسب دان و یک ذات فقط
|
* * * |
گشتی به وقوف بر مواقف قانع
|
|
شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
|
هرگز نشود تا نکنی کشف حجب
|
|
انوار حقیقت از مطالع طالع
|
* * * |
کی باشد و کی لباس هستی شده شق
|
|
تابان گشته جمال وجه مطلق
|
دل در سطوات نور او مستهلک
|
|
جان در غلبات شوق او مستغرق
|
* * * |
دل کرد بسی نگاه در دفتر عشق
|
|
جز دوست ندید هیچ رو در خور عشق
|
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن
|
|
شوریده دلم عشق نهد بر سر عشق
|
* * * |
بر عود دلم نواخت یک زمزمه عشق
|
|
زان زمزمهام ز پای تا سر همه عشق
|
حقا که به عهدها نیایم بیرون
|
|
از عهدهی حق گزاری یک دمه عشق
|
* * * |
ما را شدهاست دین و آیین همه عشق
|
|
بستر همه محنتست و بالین همه عشق
|
سبحان الله رخی و چندین همه حسن
|
|
انالله دلی و چندین همه عشق
|
* * * |
خلقان همه بر درگهت ای خالق پاک
|
|
هستند پی قطرهی آبی غمناک
|
سقای سحاب را بفرما از لطف
|
|
تا آب زند بر سر این مشتی خاک
|
* * * |
دامان غنای عشق پاک آمد پاک
|
|
زآلودگی نیاز با مشتی خاک
|
چون جلوه گر و نظارگی جمله خود اوست
|
|
گر ما و تو در میان نباشیم چه باک
|
* * * |
گر فضل کنی ندارم از عالم باک
|
|
ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک
|
روزی صدبار گویم ای صانع پاک
|
|
مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک
|
* * * |
یا من بک حاجتی و روحی بیدیک
|
|
عن غیرک اعرضت و اقبلت علیک
|
مالی عمل صالح استظهر به
|
|
الجات علیک واثقا خذ بیدیک
|
* * * |
بر چهره ندارم زمسلمانی رنگ
|
|
بر من دارد شرف سگ اهل فرنگ
|
آن رو سیهم که باشد از بودن من
|
|
دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ
|
* * * |
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
|
|
پیروز شدم به هرچه کردم آهنگ
|
تا عشق ترا به بر درآوردم تنگ
|
|
از بیشه برون کرد مرا روبه لنگ
|
* * * |
در عشق تو ای نگار پر کینه و جنگ
|
|
گشتیم سرا پای جهان با دل تنگ
|
شد دست زکار و ماند پا از رفتار
|
|
این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ
|
* * * |
دستی که زدی به ناز در زلف تو چنگ
|
|
چشمی که زدیدنت زدل بردی زنگ
|
آن چشم ببست بی توام دیده به خون
|
|
و آن دست بکوفت بی توام سینه به سنگ
|
* * * |
پرسید کسی منزل آن مهر گسل
|
|
گفتم که: دل منست او را منزل
|
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او
|
|
پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل
|
* * * |
درماند کسی که بست در خوبان دل
|
|
وز مهر بتان نگشت پیوند گسل
|
در صورت گل معنی جان دید و بماند
|
|
پای دل او تا به قیامت در گل
|
* * * |
شیدای ترا روح مقدس منزل
|
|
سودای ترا عقل مجرد محمل
|
سیاح جهان معرفت یعنی دل
|
|
در بحر غمت دست به سر پای به گل
|
* * * |
ای عهد تو عهد دوستان سر پل
|
|
از مهر تو کین خیزد و از قهر تو ذل
|
پر مشغله و میان تهی همچو دهل
|
|
ای یک شبه همچو شمع و یک روزه چو گل
|
* * * |
در باغ کجا روم که نالد بلبل
|
|
بی تو چه کنم جلوهی سرو و سنبل
|
یا قد تو هست آنچه میدارد سرو
|
|
یا روی تو هست آنچه میدارد گل
|
* * * |
ای چارده ساله مه که در حسن و جمال
|
|
همچون مه چارده رسیدی بکمال
|
یا رب نرسد به حسنت آسیب زوال
|
|
در چارده سالگی بمانی صد سال
|
* * * |
میرست زدشت خاوران لالهی آل
|
|
چون دانهی اشک عاشقان در مه و سال
|
بنمود چو روی دوست از پرده جمال
|
|
چون صورت حال من شدش صورت حال
|
* * * |
هر نعت که از قبیل خیرست و کمال
|
|
باشد ز نعوت ذات پاک متعال
|
هر وصف که در حساب شرست و وبال
|
|
دارد به قصور قابلیات مل
|
* * * |
یا رب به علی بن ابی طالب و آل
|
|
آن شیر خدا و بر جهان جل جلال
|
کاندر سه مکان رسی به فریاد همه
|
|
اندر دم نزع و قبر هنگام سال
|
* * * |
گر با غم عشق سازگار آید دل
|
|
بر مرکب آرزو سوار آید دل
|
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق
|
|
ور عشق نباشد به چه کار آید دل
|
* * * |
هر جا که وجود کرده سیرست ای دل
|
|
میدان به یقین که محض خیرست ای دل
|
هر شر ز عدم بود، عدم غیر وجود
|
|
پس شر همه مقتضای غیرست ای دل
|
* * * |
چندت گفتم که دیده بردوز ای دل
|
|
در راه بلا فتنه میندوز ای دل
|
اکنون که شدی عاشق و بدروز ای دل
|
|
تن درده و جان کن و جگر سوز ای دل
|
* * * |
در عشق چه به ز بردباری ای دل
|
|
گویم به تو یک سخن زیاری ای دل
|
هر چند رسد ز یار خواری ای دل
|
|
زنهار به روی او نیاری ای دل
|
* * * |
با خود در وصل تو گشودن مشکل
|
|
دل را به فراق آزمودن مشکل
|
مشکل حالی و طرفه مشکل حالی
|
|
بودن مشکل با تو، نبودن مشکل
|
* * * |
با اهل زمانه آشنایی مشکل
|
|
با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل
|
از جان و جهان قطع نمودن آسان
|
|
در هم زدن دل به جدایی مشکل
|
* * * |
بر لوح عدم لوایح نور قدم
|
|
لایح گردید و نه درین سر محرم
|
حق را مشمر جدا ز عالم زیراک
|
|
عالم در حق حقست و حق در عالم
|
* * * |
رنجورم و در دل از تو دارم صد غم
|
|
بی لعل لبت حریف دردم همه دم
|
زین عمر ملولم من مسکین غریب
|
|
خواهد شود آرامگهم کوی عدم
|
* * * |
گر پاره کنی مرا ز سر تا به قدم
|
|
موجود شوم ز عشق تو من ز عدم
|
جانی دارم ز عشق تو کرده رقم
|
|
خواهیش به شادی کش و خواهیش به غم
|
* * * |
من دانگی و نیم داشتم حبهی کم
|
|
دو کوزه نبید خریدهام پارهی کم
|
بر بربط ما نه زیر ماندست و نه بم
|
|
تا کی گویی قلندری و غم و غم
|
* * * |
از گردش افلاک و نفاق انجم
|
|
سر رشتهی کار خویشتن کردم گم
|
از پای فتادهام مرا دست بگیر
|
|
ای قبلهی هفتم ای امام هشتم
|
* * * |
هم در ره معرفت بسی تاختهام
|
|
هم در صف عالمان سر انداختهام
|
چون پرده ز پیش خویش برداشتهام
|
|
بشناختهام که هیچ نشناختهام
|
* * * |
حک کردنی است آنچه بنگاشتهام
|
|
افگندنی است آنچه برداشتهام
|
باطل بودست آنچه پنداشتهام
|
|
حاصل که به هرزه عمر بگذاشتهام
|
* * * |
بستم دم مار و دم عقرب بستم
|
|
نیش و دمشان بیکدگر پیوستم
|
شجن قرنین قرنین خواندم
|
|
بر نوح نبی سلام دادم رستم
|
* * * |
گر من گنه جمله جهان کردستم
|
|
عفو تو امیدست که گیرد دستم
|
گفتی که به روز عجز دستت گیرم
|
|
عاجزتر ازین مخواه کاکنون هستم
|
* * * |
تب را شبخون زدم در آتش کشتم
|
|
یک چند به تعویذ کتابش کشتم
|
بازش یک بار در عرق کردم غرق
|
|
چون لشکر فرعون در آبش کشتم
|
* * * |
دیریست که تیر فقر را آماجم
|
|
بر طارم افلاک فلاکت تاجم
|
یک شمه ز مفلسی خود برگویم
|
|
چندانکه خدا غنیست من محتاجم
|
* * * |
هر چند به صورت از تو دور افتادم
|
|
زنهار مبر ظن که شدی از یادم
|
در کوی وفای تو اگر خاک شوم
|
|
زانجا نتواند که رباید بادم
|
* * * |
دی بر سر گور ذله غارت گردم
|
|
مر پاکان را جنب زیارت کردم
|
شکرانهی آنکه روزه خوردم رمضان
|
|
در عید نماز بی طهارت کردم
|
* * * |
یا رب من اگر گناه بی حد کردم
|
|
دانم به یقین که بر تن خود کردم
|
از هرچه مخالف رضای تو بود
|
|
برگشتم و توبه کردم و بد کردم
|
* * * |
تا چند به گرد سر ایمان گردم
|
|
وقتست کز افعال پشیمان گردم
|
خاکم ز کلیسیا و آبم ز شراب
|
|
کافرتر از آنم که مسلمان گردم
|
* * * |
عودم چو نبود چوب بید آوردم
|
|
روی سیه و موی سپید آوردم
|
چون خود گفتی که ناامیدی کفرست
|
|
فرمان تو بردم و امید آوردم
|
* * * |
اندوه تو از دل حزین میدزدم
|
|
نامت ز زبان آن و این میدزدم
|
مینالم و قفل بر دهان میفگنم
|
|
میگردیم و خون در آستین میدزدم
|
* * * |
گر خاک تویی خاک ترا خاک شدم
|
|
چون خاک ترا خاک شدم پاک شدم
|
غم سوی تو هرگز گذری مینکند
|
|
آخر چه غمت از آنکه غمناک شدم
|
* * * |
اندر طلب یار چو مردانه شدم
|
|
اول قدم از وجود بیگانه شدم
|
او علم نمیشنید لب بر بستم
|
|
او عقل نمیخرید دیوانه شدم
|
* * * |
آنان که به نام نیک میخوانندم
|
|
احوال درون بد نمیدانندم
|
گز زانکه درون برون بگردانندم
|
|
مستوجب آنم که بسوزانندم
|
* * * |
چونان شدهام که دید نتوانندم
|
|
تا پیش توای نگار بنشانندم
|
خورشید تویی به ذره من مانندم
|
|
چون ذره به خورشید همیدانندم
|
* * * |
گر خلق چنانکه من منم دانندم
|
|
همچون سگ ز در بدر رانندم
|
ور زانکه درون برون بگردانندم
|
|
مستوجب آنم که بسوزانندم
|
* * * |
آن دم که حدیث عاشقی بشنودم
|
|
جان و دل و دیده را به غم فرسودم
|
میپنداشتم عاشق و معشوق دواند
|
|
چون هر دو یکیست من خود احول بودم
|
* * * |
عمری به هوس باد هوی پیمودم
|
|
در هر کاری خون جگر پالودم
|
در هر چه زدم دست زغم فرسودم
|
|
دست از همه باز داشتم آسودم
|
* * * |
من از تو جدا نبودهام تا بودم
|
|
اینست دلیل طالع مسعودم
|
در ذات تو ناپدیدم ار معدومم
|
|
وز نور تو ظاهرم اگر موجودم
|
* * * |
هرگز نبود شکست کس مقصودم
|
|
آزرده نشد دلی ز من تا بودم
|
صد شکر که چشم عیب بینم کورست
|
|
شادم که حسود نیستم محسودم
|
* * * |
در کوی تو من سوخته دامن بودم
|
|
وز آتش غم سوخته خرمن بودم
|
آری جانا دوش به بامت بودم
|
|
گفتی دزدست دزد نبد من بودم
|
* * * |
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم
|
|
در هجر تو با ناله و شیون بودم
|
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو
|
|
ای دوست مگر چشم بدت من بودم
|
* * * |
یک چند دویدم و قدم فرسودم
|
|
آخر بی تو پدید نامد سودم
|
تا دست به بیعت وفایت سودم
|
|
در خانه نشستم و فرو آسودم
|
* * * |
ز آمیزش جان و تن تویی مقصودم
|
|
وز مردن و زیستن تویی مقصودم
|
تو دیر بزی که من برفتم ز میان
|
|
گر من گویم، ز من تویی مقصودم
|
* * * |
در خواب جمال یار خود میدیدم
|
|
وز باغ وصال او گلی میچیدم
|
مرغ سحری زخواب بیدارم کرد
|
|
ای کاش که بیدار نمیگردیدم
|
* * * |
روزی ز پی گلاب میگردیدم
|
|
پژمرده عذار گل در آتش دیدم
|
گفتم که چه کردهای که میسوزندت
|
|
گفتا که درین باغ دمی خندیدم
|
* * * |
دیشب که بکوی یار میگردیدم
|
|
دانی که پی چه کار میگردیدم
|
قربان خلاف وعدهاش میگشتم
|
|
گرد سر انتظار میگردیدم
|
* * * |
گر در سفرم تویی رفیق سفرم
|
|
ور در حضرم تویی انیس حضرم
|
القصه بهر کجا که باشد گذرم
|
|
جز تو نبود هیچ کسی در نظرم
|
* * * |
گر دست تضرع به دعا بردارم
|
|
بیخ و بن کوهها ز جا بردارم
|
لیکن ز تفضلات معبود احد
|
|
فاصبر صبرا جمیل را بردارم
|
* * * |
یا رب چو به وحدتت یقین میدارم
|
|
ایمان به تو عالم آفرین میدارم
|
دارم لب خشک و دیدهی تر بپذیر
|
|
کز خشک و تر جهان همین میدارم
|
* * * |
از هجر تو ای نگار اندر نارم
|
|
میسوزم ازین درد و دم اندر نرم
|
تا دست به گردن تو اندر نرم
|
|
آغشته به خون چو دانه اندر نارم
|
* * * |
از خاک درت رخت اقامت نبرم
|
|
وز دست غمت جان به سلامت نبرم
|
بردار نقاب از رخ و بنمای جمال
|
|
تا حسرت آن رخ به قیامت نبرم
|
* * * |
آزرده ترم گر چه کم آزار ترم
|
|
بی یار ترم گر چه وفادار ترم
|
با هر که وفا و صبر من کردم بیش
|
|
سبحان الله به چشم او خوارترم
|
* * * |
جهدی بکنم که دل زجان برگیرم
|
|
راه سر کوی دلستان برگیرم
|
چون پرده میان من و دلدار منم
|
|
برخیزم و خود را ز میان برگیرم
|
* * * |
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
|
|
ور ساغر می ز کف نهی میمیرم
|
پیمانهی هر که پر شود میمیرد
|
|
پیمانهی من چو شد تهی میمیرم
|
* * * |
نه از سر کار با خلل میترسم
|
|
نه نیز ز تقصیر عمل میترسم
|
ترسم ز گناه نیست آمرزش هست
|
|
از سابقهی روز ازل میترسم
|
* * * |
تا ظن نبری کز آن جهان میترسم
|
|
وز مردن و از کندن جان میترسم
|
چون مرگ حقست من چرا ترسم ازو
|
|
من خویش پرستم و از آن میترسم
|
* * * |
مشهود و خفی چو گنج دقیانوسم
|
|
پیدا و نهان چو شمع در فانوسم
|
القصه درین چمن چو بید مجنون
|
|
میبالم و در ترقی معکوسم
|
* * * |
عیبم مکن ای خواجه اگر می نوشم
|
|
در عاشقی و باده پرستی کوشم
|
تا هشیارم نشسته با اغیارم
|
|
چون بیهوشم به یار هم آغوشم
|
* * * |
یا رب ز گناه زشت خود منفعلم
|
|
وز قول بد و فعل بد خود خجلم
|
فیضی به دلم ز عالم قدس رسان
|
|
تا محو شود خیال باطل ز دلم
|
* * * |
از جملهی دردهای بی درمانم
|
|
وز جملهی سوز داغ بی پایانم
|
سوزندهتر آنست که چون مردم چشم
|
|
در چشم منی و دیدنت نتوانم
|
* * * |
زان دم که قرین محنت وافغانم
|
|
هر لحظه ز هجران به لب آید جانم
|
محروم ز خاک آستانت زانم
|
|
کز سیل سرشک خود گذر نتوانم
|
* * * |
یک روز بیوفتی تو در میدانم
|
|
آن روز هنوز در خم چوگانم
|
گفتی سخنی و کوفتی برجانم
|
|
آن کشت مرا و من غلام آنم
|
* * * |
بیمهری آن بهانهجو میدانم
|
|
بی درد و ستم عادت او میدانم
|
جز جور و جفا عادت آن بدخو نی
|
|
من شیوهی یار خود نکو میدانم
|
* * * |
رویت بینم چو چشم را باز کنم
|
|
تن دل شودم چو با تویی راز کنم
|
جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی
|
|
هر جا که به نام خلق آواز کنم
|
* * * |
بی روی تو رای استقامت نکنم
|
|
کس را به هوای تو ملامت نکنم
|
در جستن وصل تو اقامت نکنم
|
|
از عشق تو توبه تا قیامت نکنم
|
* * * |
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
|
|
وز طعنهی خلق گفتگویت نکنم
|
لب بستم و از پای نشستم اما
|
|
این نتوانم که آرزویت نکنم
|
* * * |
با چشم تو یاد نرگستر نکنم
|
|
بیلعل تو آرزوی کوثر نکنم
|
گر خضر به من بی تو دهد آب حیات
|
|
کافر باشم که بی تو لب تر نکنم
|
* * * |
با درد تو اندیشهی درمان نکنم
|
|
با زلف تو آرزوی ایمان نکنم
|
جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد
|
|
اندیشهی جان برای جانان نکنم
|
* * * |
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
|
|
دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
|
خواهم که دلم به دیگری میل کند
|
|
من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
|
* * * |
یادت کنم ار شاد و اگر غمگینم
|
|
نامت برم ار خیزم اگر بنشینم
|
با یاد تو خو کردهام ای دوست چنانک
|
|
در هرچه نظر کنم ترا میبینم
|
* * * |
آن بخت ندارم که به کامت بینم
|
|
یا در گذری هم به سلامت بینم
|
وصل تو بهیچگونه دستم ناید
|
|
نامت بنویسم و به نامت بینم
|
* * * |
تا بردی ازین دیار تشریف قدوم
|
|
بر دل رقم شوق تو دارم مرقوم
|
این قصه مرا کشت که هنگام وداع
|
|
از دولت دیدار تو گشتم محروم
|
* * * |
غمناکم و از کوی تو با غم نروم
|
|
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
|
از درگه همچو تو کریمی هرگز
|
|
نومید کسی نرفت و من هم نروم
|
* * * |
یا رب تو چنان کن که پریشان نشوم
|
|
محتاج برادران و خویشان نشوم
|
بی منت خلق خود مرا روزی ده
|
|
تا از در تو بر در ایشان نشوم
|
* * * |
هر چند گهی زعشق بیگانه شوم
|
|
با عافیت کنشت و همخانه شوم
|
ناگاه پریرخی بمن بر گذرد
|
|
برگردم زان حدیث و دیوانه شوم
|
* * * |
هیهات که باز بوی می میشنوم
|
|
آوازهی های و هوی و هی میشنوم
|
از گوش دلم سر الهی هر دم
|
|
حق میگوید ولی ز نی میشنوم
|
* * * |
دانی که چها چها چها میخواهم
|
|
وصل تو من بی سر و پا میخواهم
|
فریاد و فغان و نالهام دانی چیست
|
|
یعنی که ترا ترا ترا میخواهم
|
* * * |
ای دوست طواف خانهات میخواهم
|
|
بوسیدن آستانهات میخواهم
|
بیمنت خلق توشه این ره را
|
|
میخواهم و از خزانهات میخواهم
|
* * * |
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
|
|
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
|
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
|
|
من باشم و آن کسی که من میخواهم
|
* * * |
سرمایهی غم ز دست آسان ندهم
|
|
دل بر نکنم زدوست تا جان ندهم
|
از دوست که یادگار دردی دارم
|
|
آن درد به صد هزار درمان ندهم
|
* * * |
در کوی تو سر در سر خنجر بنهم
|
|
چون مهرهی جان عشق تو در بر بنهم
|
نامردم اگر عشق تو از دل بکنم
|
|
سودای تو کافرم گر از سر بنهم
|
* * * |
دارم ز خدا خواهش جنات نعیم
|
|
زاهد به ثواب و من به امید عظیم
|
من دست تهی میروم او تحفه به دست
|
|
تا زین دو کدام خوش کند طبع کریم
|
* * * |
دی تازه گلی ز گلشن آورد نسیم
|
|
کز نکهت آن مشام جان یافت شمیم
|
نی نی غلطم که صفحهای بود از سیم
|
|
مشکین رقمش معطر از خلق کریم
|
* * * |
ما بین دو عین یار از نون تا میم
|
|
بینی الفی کشیده بر صفحهی سیم
|
نی نی غلطم که از کمال اعجاز
|
|
انگشت نبیست کرده مه را بدو نیم
|
* * * |
چون دایره ما ز پوست پوشان توایم
|
|
در دایرهی حلقه بگوشان توایم
|
گر بنوازی زجان خروشان توایم
|
|
ور ننوازی هم از خموشان توایم
|
* * * |
هر چند زکار خود خبردار نهایم
|
|
بیهوده تماشاگر گلزار نهایم
|
بر حاشیهی کتاب چون نقطهی شک
|
|
بی کارنهایم اگر چه در کار نهایم
|
* * * |
افسوس که ما عاقبت اندیش نهایم
|
|
داریم لباس فقر و درویش نهایم
|
این کبر و منی جمله از آنست که ما
|
|
قانع به نصیب و قسمت خویش نهایم
|
* * * |
با یاد تو با دیدهی تر میآیم
|
|
وز بادهی شوق بیخبر میآیم
|
ایام فراق چون به سرآمدهاست
|
|
من نیز به سوی تو به سر میآیم
|
* * * |
مادر ره سودای تو منزل کردیم
|
|
سوزیست در آتشی که در دل کردیم
|
در شهر مرامیان چشم میخوانند
|
|
نیکو نامی ز عشق حاصل کردیم
|
* * * |
هر چند که دل به وصل شادان کردیم
|
|
دیدیم که خاطرت پریشان کردیم
|
خوش باش که ما خوی به هجران کردیم
|
|
بر خود دشوار و بر تو آسان کردیم
|
* * * |
ما طی بساط ملک هستی کردیم
|
|
بی نقض خودی خداپرستی کردیم
|
بر ما می وصل نیک میپیوندد
|
|
تف بر رخ می که زود مستی کردیم
|
* * * |
ما با می و مستی سر تقوی داریم
|
|
دنیی طلبیم و میل عقبی داریم
|
کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست
|
|
اینست که ما نه دین نه دنیی داریم
|
* * * |
شمعم که همه نهان فرو میگریم
|
|
میخندم و هر زمان فرو میگریم
|
چون هیچ کس از گریه من آگه نیست
|
|
خوش خوش بمیان جان فرو میگریم
|
* * * |
ما جز به غم عشق تو سر نفرازیم
|
|
تا سر داریم در غمت دربازیم
|
گر تو سر ما بی سر و سامان داری
|
|
ماییم و سری در قدمت اندازیم
|
* * * |
در مصطبها درد کشان ما باشیم
|
|
بدنامی را نام و نشان ما باشیم
|
از بد بترانی که تو شان میبینی
|
|
چون نیک ببینی بدشان ما باشیم
|
* * * |
یک جو غم ایام نداریم خوشیم
|
|
گر چاشت بود شام نداریم خوشیم
|
چون پخته به ما میرسد از مطبخ غیب
|
|
از کس طمع خام نداریم خوشیم
|
* * * |
ببرید ز من نگار هم خانگیم
|
|
بدرید به تن لباس فرزانگیم
|
مجنون به نصیحت دلم آمدهاست
|
|
بنگر به کجا رسیده دیوانگیم
|
* * * |
ما قبلهی طاعت آن دو رو میدانیم
|
|
ایمان سر زلف مشکبو میدانیم
|
با این همه دلدار به ما نیکو نیست
|
|
ما طالع خویش را نکو میدانیم
|
* * * |
من لایق عشق و درد عشق تو نیم
|
|
زنهار که هم نبرد عشق تو نیم
|
چون آتش عشق تو بر آرد شعله
|
|
من دانم و من که مرد عشق تو نیم
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |