در حضرت پادشاه دوران ماییم
|
|
در دایرهی وجود سلطان ماییم
|
منظور خلایقست این سینهی ما
|
|
پس جام جهان نمای خلقان ماییم
|
* * * |
افتاده منم به گوشهی بیت حزن
|
|
غمهای جهان مونس غمخانهی من
|
یا رب تو به فضل خویش دندانم را
|
|
بخشای به روح حضرت ویس قرن
|
* * * |
ای چشم من از دیدن رویت روشن
|
|
از دیدن رویت شده خرم دل من
|
رویت شده گل، خرم و خندان گشته
|
|
روشن مه من گشته ز رویت دل من
|
* * * |
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
|
|
حقا که درین سخن نه زرقست و نه فن
|
گر تو زوجود خود برون جستی پاک
|
|
شاید صنما به جای تو هستم من
|
* * * |
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن
|
|
باشد که زغم باز رهم مسکین من
|
عشق آمد واز نیم رهم باز آورد
|
|
مانندهی خونیان رسن در گردن
|
* * * |
فریاد ز دست فلک بی سر و بن
|
|
کاندر بر من نه نو بهشت و نه کهن
|
با این همه نیز شکر میباید کرد
|
|
گر زین بترم کند که گوید که مکن
|
* * * |
ای خالق ذوالجلال وحی رحمان
|
|
سازندهی کارهای بی سامانان
|
خصمان مرا مطیع من میگردان
|
|
بیرحمان را رحیم من میگردان
|
* * * |
بحریست وجود جاودان موج زنان
|
|
زان بحر ندیده غیر موج اهل جهان
|
از باطن بحر موج بین گشته عیان
|
|
بر ظاهر بحر و بحر در موج نهان
|
* * * |
جانست و زبانست زبان دشمن جان
|
|
گر جانت بکارست نگهدار زبان
|
شیرین سخنی بگفت شاه صنمان
|
|
سر برگ درختست، زبان باد خزان
|
* * * |
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
|
|
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
|
تا هر که در آید بنهد او دل و جان
|
|
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
|
* * * |
رفتم به طبیب و گفتم از درد نهان
|
|
گفتا: از غیر دوست بر بند زبان
|
گفتم که: غذا؟ گفت: همین خون جگر
|
|
گفتم: پرهیز؟ گفت: از هر دو جهان
|
* * * |
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
|
|
زلفت عنبر صدف دهان در دندان
|
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
|
|
گرداب بلا غبغب و چشمت طوفان
|
* * * |
فریاد و فغان که باز در کوی مغان
|
|
میخواره ز می نه نام یابد نه نشان
|
زانگونه نهان گشت که بر خلق جهان
|
|
گشتست نهان گشتن او نیز نهان
|
* * * |
هستی به صفاتی که درو بود نهان
|
|
دارد سریان در همه اعیان جهان
|
هر وصف زعینی که بود قابل آن
|
|
بر قدر قبول عین گشتست عیان
|
* * * |
آن دوست که هست عشق او دشمن جان
|
|
بر باد همی دهد غمش خرمن جان
|
من در طلبش دربدر و کوی به کوی
|
|
او در دل و کرده دست در گردن جان
|
* * * |
یا رب ز قناعتم توانگر گردان
|
|
وز نور یقین دلم منور گردان
|
روزی من سوختهی سرگردان
|
|
بی منت مخلوق میسر گردان
|
* * * |
یا رب زدو کون بینیازم گردان
|
|
وز افسر فقر سرفرازم گردان
|
در راه طلب محرم رازم گردان
|
|
زان ره که نه سوی تست بازم گردان
|
* * * |
یا رب ز کمال لطف خاصم گردان
|
|
واقف بحقایق خواصم گردان
|
از عقل جفا کار دل افگار شدم
|
|
دیوانهی خود کن و خلاصم گردان
|
* * * |
دارم گله از درد نه چندان چندان
|
|
با گریه توان گفت نه خندان خندان
|
در و گهرم جمله بتاراج برفت
|
|
آن در و گهر چه بود دندان دندان
|
* * * |
دنیا گذران، محنت دنیا گذران
|
|
نی بر پدران ماند و نی بر پسران
|
تا بتوانی عمر به طاعت گذران
|
|
بنگر که فلک چه میکند با دگران
|
* * * |
بر گوش دلم ز غیب آواز رسان
|
|
مرغ دل خسته را به پرواز رسان
|
یا رب که به دوستی مردان رهت
|
|
این گمشدهی مرا به من باز رسان
|
* * * |
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان
|
|
آوازهی دردم بهم آواز رسان
|
آن کس که من از فراق او غمگینم
|
|
او را به من و مرا به او بازرسان
|
* * * |
قومی که حقست قبلهی همتشان
|
|
تا سر داری مکش سر از خدمتشان
|
آنرا که چشیده زهر آفاق زدهر
|
|
خاصیت تریاق دهد صحبتشان
|
* * * |
فریاد ز شب روی و شب رنگیشان
|
|
وز چشم سیاه و صورت زنگیشان
|
از اول شب تا به دم آخر شب
|
|
اینها همه در رقص و منم چنگیشان
|
* * * |
رخسار تو بی نقاب دیدن نتوان
|
|
دیدار تو بی حجاب دیدن نتوان
|
مادام که در کمال اشراق بود
|
|
سر چشمهی آفتاب دیدن نتوان
|
* * * |
با گلرخ خویش گفتم: ای غنچه دهان
|
|
هر لحظه مپوش چهره چون عشوه دهان
|
زد خنده که: من بعکس خوبان جهان
|
|
در پرده عیان باشم و بی پرده نهان
|
* * * |
حاصل زدر تو دایما کام جهان
|
|
لطف تو بود باعث آرام جهان
|
با فیض خدا تا بابد تابان باد
|
|
مهر علمت مدام بر بام جهان
|
* * * |
بنگر به جهان سر الهی پنهان
|
|
چون آب حیات در سیاهی پنهان
|
پیدا آمد ز بحر ماهی انبوه
|
|
شد بحر ز انبوهی ماهی پنهان
|
* * * |
چون حق به تفاصیل شون گشت بیان
|
|
مشهود شد این عالم پر سود و زیان
|
گر باز روند عالم و عالمیان
|
|
با رتبهی اجمال حق آیند عیان
|
* * * |
سودت نکند به خانه در بنشستن
|
|
دامنت به دامنم بباید بستن
|
کان روز که دست ما به دامان تواست
|
|
ما را نتوان ز دامنت بگسستن
|
* * * |
پل بر زبر محیط قلزم بستن
|
|
راه گردش به چرخ و انجم بستن
|
نیش و دم مار و دم کژدم بستن
|
|
بتوان نتوان دهان مردم بستن
|
* * * |
از ساحت دل غبار کثرت رفتن
|
|
به زانکه به هرزه در وحدت سفتن
|
مغرور سخن مشو که توحید خدا
|
|
واحد دیدن بود نه واحد گفتن
|
* * * |
عشق آن صفتی نیست که بتوان گفتن
|
|
وین در به سر الماس نشاید سفتن
|
سوداست که میپزیم والله که عشق
|
|
بکر آمد و بکر هم بخواهد رفتن
|
* * * |
از باده بروی شیخ رنگ آوردن
|
|
اسلام ز جانب فرنگ آوردن
|
ناقوس به کعبه در درنگ آوردن
|
|
بتوان نتوان ترا بچنگ آوردن
|
* * * |
تا لعل تو دلفروز خواهد بودن
|
|
کارم همه آه و سوز خواهد بودن
|
گفتی که بخانهی تو آیم روزی
|
|
آن روز کدام روز خواهد بودن
|
* * * |
سهلست مرا بر سر خنجر بودن
|
|
یا بهر مراد خویش بی سر بودن
|
تو آمدهای که کافری را بکشی
|
|
غازی چو تویی خوشست کافر بودن
|
* * * |
دنیا نسزد ازو مشوش بودن
|
|
از سوز غمش دمی در آتش بودن
|
ما هیچ و جهان هیچ و غم و شادی هیچ
|
|
خوش نیست برای هیچ ناخوش بودن
|
* * * |
در راه خدا حجاب شد یک سو زن
|
|
رو جملهی کار خویش را یک سو زن
|
در ماندهی نفس خویش گشتی و ترا
|
|
یک سو غم مال و دختر و یک سو زن
|
* * * |
یا رب تو زخواب ناز بیدارش کن
|
|
وز مستی حسن خویش هشیارش کن
|
یا بیخبرش کن که نداند خود را
|
|
یا آنکه زحال خود خبردارش کن
|
* * * |
یک لحظه چراغ آرزوهاپف کن
|
|
قطع نظر از جمال هر یوسف کن
|
زین شهد یک انگشت به کام تو کشم
|
|
از لذت اگر مست نگردی تف کن
|
* * * |
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن
|
|
ناخورده شراب وصل مستی کم کن
|
با زلف بتان دراز دستی کم کن
|
|
بت را چه گنه تو بتپرستی کم کن
|
* * * |
درویشی کن قصد در شاه مکن
|
|
وز دامن فقر دست کوتاه مکن
|
اندر دهن مار شو و مال مجوی
|
|
در چاه نشین و طلب جاه مکن
|
* * * |
گفتم که: رخم به رنگ چون کاه مکن
|
|
کس را ز من و کار من آگاه مکن
|
گفتا که: اگر وصال ما میطلبی
|
|
گر میکشمت دم مزن و آه مکن
|
* * * |
یا رب تو به فضل مشکلم آسان کن
|
|
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
|
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
|
|
هر چیز که لایق تو باشد آن کن
|
* * * |
یا رب نظری بر من سرگردان کن
|
|
لطفی بمن دلشدهی حیران کن
|
با من مکن آنچه من سزای آنم
|
|
آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن
|
* * * |
ای غم گذری به کوی بدنامان کن
|
|
فکر من سرگشتهی بی سامان کن
|
زان ساغر لبریز که پر می ز غمست
|
|
یک جرعه به کار بی سرانجامان کن
|
* * * |
ای نه دلهی ده دله هر ده یله کن
|
|
صراف وجود باش و خود را چله کن
|
یک صبح با خلاص بیا بر در دوست
|
|
گر کام تو بر نیامد آنگه گله کن
|
* * * |
در درگه ما دوستی یک دله کن
|
|
هر چیز که غیرماست آنرا یله کن
|
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
|
|
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
|
* * * |
ای شمع چو ابر گریه و زاری کن
|
|
وی آه جگر سوز سپهداری کن
|
چون بهرهی وصل او نداری ای دل
|
|
دندان بجگر نه و جگر خواری کن
|
* * * |
ای ناله گرت دمیست اظهاری کن
|
|
و آن غافل مست را خبرداری کن
|
ای دست محبت ولایت بدر آی
|
|
وی باطن شرع دوستی کاری کن
|
* * * |
افعال بدم ز خلق پنهان میکن
|
|
دشوار جهان بر دلم آسان میکن
|
امروز خوشم به دار و فردا با من
|
|
آنچ از کرم تو میسزد آن میکن
|
* * * |
رازی که به شب لب تو گوید با من
|
|
گفتار زبان نگرددش پیرامن
|
زان سر به گریبان سخن برنارد
|
|
پیراهن حرف تنگ دارد دامن
|
* * * |
عاشق من و دیوانه من و شیدا من
|
|
شهره من و افسانه من و رسوا من
|
کافر من و بت پرست من ترسا من
|
|
اینها من و صد بار بتر زینها من
|
* * * |
ای زلف مسلسلت بلای دل من
|
|
وی لعل لبت گره گشای دل من
|
من دل ندهم به کس برای دل تو
|
|
تو دل به کسی مده برای دل من
|
* * * |
ای عشق تو مایهی جنون دل من
|
|
حسن رخ تو ریخته خون دل من
|
من دانم و دل که در وصالت چونم
|
|
کس را چه خبر ز اندرون دل من
|
* * * |
شد دیده به عشق رهنمون دل من
|
|
تا کرد پر از غصه درون دل من
|
زنهار اگر دلم بماند روزی
|
|
از دیده طلب کنید خون دل من
|
* * * |
بختی نه که با دوست در آمیزم من
|
|
صبری نه که از عشق بپرهیزم من
|
دستی نه که با قضا در آویزم من
|
|
پایی نه که از دست تو بگریزم من
|
* * * |
ای آنکه تراست عار از دیدن من
|
|
مهرت باشد بجای جان در تن من
|
آن دست نگار بسته خواهم که زنی
|
|
با خون هزار کشته در گردن من
|
* * * |
ای گشته سراسیمه به دریای تو من
|
|
وی از تو و خود گم شده در رای تو من
|
من در تو کجا رسم که در ذات و صفات
|
|
پنهانی من تویی و پیدای تو من
|
* * * |
سلطان گوید که نقد گنجینهی من
|
|
صوفی گوید که دلق پشمینهی من
|
عاشق گوید که درد دیرینهی من
|
|
من دانم و من که چیست در سینهی من
|
* * * |
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
|
|
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
|
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
|
|
چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من
|
* * * |
زد شعله به دل آتش پنهانی من
|
|
زاندازه گذشت محنت جانی من
|
معذورم اگر سخن پریشان افتاد
|
|
معلوم شود مگر پریشانی من
|
* * * |
دارم ز جفای فلک آینه گون
|
|
وز گردش این سپهر خس پرور دون
|
از دیده رخی همچو پیاله همه اشک
|
|
وز سینه دلی همچو صراحی همه خون
|
* * * |
شوریده دلی و غصه گردون گردون
|
|
گریان چشمی و اشک جیحون جیحون
|
کاهیده تنی و شعله خرمن خرمن
|
|
هر شعله ز کوه قاف افزون افزون
|
* * * |
فریاد ز دست فلک آینه گون
|
|
کز جور و جفای او جگر دارم خون
|
روزی به هزار غم به شب میآرم
|
|
تا خود فلک از پردهچه آرد بیرون
|
* * * |
تا گرد رخ تو سنبل آمد بیرون
|
|
صد ناله ز من چون بلبل آمد بیرون
|
پیوسته ز گل سبزه برون میآید
|
|
این طرفه که از سبزه گل آمد بیرون
|
* * * |
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
|
|
یک گام زخود برون نه و راه ببین
|
ای جان جهان تو راه اسلام گزین
|
|
با مار سیه نشین و با ما منشین
|
* * * |
گر سقف سپهر گردد آیینهی چین
|
|
ور تختهی فولاد شود روی زمین
|
از روزی تو کم نشود دان به یقین
|
|
میدان که چنینست و چنینست و چنین
|
* * * |
گر صفحهی فولاد شود روی زمین
|
|
در صحن سپهر گردد آیینهی چین
|
از روزی تو کم نشود یک سر موی
|
|
حقا که چنینست و چنینست و چنین
|
* * * |
ای در همه شان ذات تو پاک از شین
|
|
نه در حق تو کیف توان گفت نه این
|
از روی تعقل همه غیرند و صفات
|
|
ذاتت بود از روی تحقق همه عین
|
* * * |
یا رب به رسالت رسول الثقلین
|
|
یا رب به غزا کنندهی بدر و حنین
|
عصیان مرا دو حصه کن در عرصات
|
|
نیمی به حسن ببخش و نیمی به حسین
|
* * * |
بر ذره نشینم بچمد تختم بین
|
|
موری بدو منزل ببرد رختم بین
|
گر لقمه مثل ز قرص خورشید کنم
|
|
تاریکی سینه آورد بختم بین
|
* * * |
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
|
|
مردی کنی و نگاه داری سر کو
|
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
|
|
باید که ز یک دگر نگردانی رو
|
* * * |
هر چند که یار سر گرانست به تو
|
|
غمگین نشوی که مهربانست به تو
|
دلدار مثال صورت آینه است
|
|
تا تو نگرانی نگرانست به تو
|
* * * |
ای آینه را داده جلا صورت تو
|
|
یک آینه کس ندید بی صورت تو
|
نی نی که ز لطف در همه آینهها
|
|
خود آمدهای به دیدن صورت تو
|
* * * |
دورم اگر از سعادت خدمت تو
|
|
پیوسته دلست آینهی طلعت تو
|
از گرمی آفتاب هجرم چه غمست
|
|
دارم چو پناه سایهی دولت تو
|
* * * |
جان و دل من فدای خاک در تو
|
|
گر فرمایی بدیده آیم بر تو
|
وصلت گوید که تو نداری سرما
|
|
بی سر بادا هر که ندارد سر تو
|
* * * |
ای گشته جهان تشنهی پرآب از تو
|
|
ای رنگ گل و لالهی خوشآب از تو
|
محتاج به کیمیای اکسیر توایم
|
|
بیش از همه عقل گشته سیراب از تو
|
* * * |
ای شعلهی طور طور پر نور از تو
|
|
وی مست به نیم جرعه منصور از تو
|
هر شی جهان جهان منشور از تو
|
|
من از تو و مست از تو و مخمور از تو
|
* * * |
ای رونق کیش بتپرستان از تو
|
|
وی غارت دین صد مسلمان از تو
|
کفر از من و عشق از من و زنار از من
|
|
دل از تو و دین از تو و ایمان از تو
|
* * * |
ای سبزی سبزهی بهاران از تو
|
|
وی سرخی روی گل عذاران از تو
|
آه دل و اشک بی قراران از تو
|
|
فریاد که باد از تو و باران از تو
|
* * * |
ابریست که خون دیده بارد غم تو
|
|
زهریست که تریاق ندارد غم تو
|
در هر نفسی هزار محنت زده را
|
|
بی دل کند و زدین برآرد غم تو
|
* * * |
از دیدهی سنگ خون چکاند غم تو
|
|
بیگانه و آشنا نداند غم تو
|
دم در کشم و غمت همه نوش کنم
|
|
تا از پس من به کس نماند غم تو
|
* * * |
ای پیر و جوان دهر شاد از غم تو
|
|
فارغ دل هیچ کس مباد از غم تو
|
مسکین من بیچاره درین عالم خاک
|
|
سرگردانم چو گرد باد از غم تو
|
* * * |
ای نالهی پیر قرطه پوش از غم تو
|
|
وی نعرهی رند میفروش از غم تو
|
افغان مغان نیرهنوش از غم تو
|
|
خون دل عاشقان بجوش از غم تو
|
* * * |
ای آمده کار من به جان از غم تو
|
|
تنگ آمده بر دلم جهان از غم تو
|
هان ای دل و دیده تا به سر برنکنم
|
|
خاک همه دشت خاوران از غم تو
|
* * * |
ای نالهی پیر خانقاه از غم تو
|
|
وی گریهی طفل بیگناه از غم تو
|
افغان خروس صبح گاه از غم تو
|
|
آه از غم تو هزار آه از غم تو
|
* * * |
ای خالق ذوالجلال و ای رحمان تو
|
|
سامان ده کار بی سر و سامان تو
|
خصمان مرا مطیع من میگردان
|
|
بی رحمان را ز چشم من گردان تو
|
* * * |
ای کعبه پرست چیست کین من و تو
|
|
صاحب نظرند خرده بین من و تو
|
گر بر سنجند کفر و دین من و تو
|
|
دانند نهایت یقین من و تو
|
* * * |
ای شمع دلم قامت سنجیدهی تو
|
|
وصل تو حیوت این ستمدیدهی تو
|
چون آینه پر شد دلم از عکس رخت
|
|
سویت نگرم ولیک از دیدهی تو
|
* * * |
ای در دل من اصل تمنا همه تو
|
|
وی در سر من مایهی سودا همه تو
|
هر چند به روزگار در مینگرم
|
|
امروز همه تویی و فردا همه تو
|
* * * |
ای در دل و جان صورت و معنی همه تو
|
|
مقصود همه زدین و دنیی همه تو
|
هم با همه همدمی و هم بی همه تو
|
|
ای با همه تو بی همه تو نی همه تو
|
* * * |
شبهای دراز ای دریغا بی تو
|
|
تو خفته بناز ای دریغا بی تو
|
دوری و فراق ای دریغا بی تو
|
|
من در تک و تاز ای دریغا بی تو
|
* * * |
درد دل من دواش میدانی تو
|
|
سوز دل من سزاش میدانی تو
|
من غرق گنه پردهی عصیان در پیش
|
|
پنهان چه کنم که فاش میدانی تو
|
* * * |
من میشنوم که می نبخشایی تو
|
|
هر جا که شکستهایست آنجایی تو
|
ما جمله شکستگان درگاه توایم
|
|
در حال شکستگان چه فرمایی تو
|
* * * |
ما را نبود دلی که کار آید ازو
|
|
جز ناله که هر دمی هزار آید ازو
|
چندان گریم که کوچهها گل گردد
|
|
نی روید و نالهای زار آید ازو
|
* * * |
زلفش بکشی شب دراز آید ازو
|
|
ور بگذاری چنگل باز آید ازو
|
ور پیچ و خمش ز یک دگر باز کنی
|
|
عالم عالم مشک فراز آید ازو
|
* * * |
عشقست که شیر نر زبون آید ازو
|
|
از هر چه گمان بری فزون آید ازو
|
گه دشمنیی کند که مهر افزاید
|
|
گه دوستیی که بوی خون آید ازو
|
* * * |
ابر از دهقان که ژاله میروید ازو
|
|
دشت از مجنون که لاله میروید ازو
|
خلد از صوفی و حور عین از زاهد
|
|
ما و دلکی که ناله میروید ازو
|
* * * |
سودای سر بی سر و سامان یک سو
|
|
بی مهری چرخ و دور گردان یکسو
|
اندیشهی خاطر پریشان یک سو
|
|
اینها همه یک سو غم جانان یکسو
|
* * * |
ای دل چو فراق یار دیدی خون شو
|
|
وی دیده موافقت بکن جیحون شو
|
ای جان تو عزیزتر نهای از یارم
|
|
بی یار نخواهمت زتن بیرون شو
|
* * * |
ای در صفت ذات تو حیران که و مه
|
|
وز هر دو جهان خدمت درگاه تو به
|
علت تو ستانی و شفا هم تو دهی
|
|
یا رب تو به فضل خویش بستان و بده
|
* * * |
اندر شش و چار غایب آید ناگاه
|
|
در هشت و دو اسب خویش دارد کوتاه
|
در هفتم و سوم بفرستد چیزی
|
|
اندر نه و پنچ و یک بپردازد راه
|
* * * |
ای خاک نشین درگه قدر تو ماه
|
|
دست هوس از دامن وصلت کوتاه
|
در کوی تو زان خانه گرفتم که مباد
|
|
آزرده شود خیالت از دوری راه
|
* * * |
ای زاهد و عابد از تو در ناله و آه
|
|
نزدیک تو و دور ترا حال تباه
|
کس نیست که از دست غمت جان ببرد
|
|
آن را به تغافل کشی این را بنگاه
|
* * * |
اینک سر کوی دوست اینک سر راه
|
|
گر تو نروی روندگان را چه گناه
|
جامه چه کنی کبود و نیلی و سیاه
|
|
دل صاف کن و قبا همی پوش و کلاه
|
* * * |
از بس که شکستم و ببستم توبه
|
|
فریاد همی کند ز دستم توبه
|
دیروز به توبهای شکستم ساغر
|
|
و امروز به ساغری شکستم توبه
|
* * * |
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
|
|
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
|
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
|
|
زین توبه که صد بار شکستم توبه
|
* * * |
معمورهی دل به علم آراسته به
|
|
مطمورهی تن ز کینه پیراسته به
|
از هستی خود هر چه توان کاسته به
|
|
هر چیز که غیر تست ناخواسته به
|
* * * |
در گفتن ذکر حق زبان از همه به
|
|
طاعت که به شب کنی نهان از همه به
|
خواهی ز پل صراط آسان گذری
|
|
نان ده به جهانیان که نان از همه به
|
* * * |
از مردم صدرنگ سیه پوشی به
|
|
وز خلق فرومایه فراموشی به
|
از صحبت ناتمام بی خاصیتان
|
|
کنجی و فراغتی و خاموشی به
|
* * * |
ای نیک نکرده و بدیها کرده
|
|
و آنگاه نجات خود تمنا کرده
|
بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود
|
|
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
|
* * * |
زاهد خوشدل که ترک دنیا کرده
|
|
می خواره خجل که معصیتها کرده
|
ترسم که کند امید و بیم و آخر کار
|
|
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
|
* * * |
گر جا به حرم ور به کلیسا کرده
|
|
زاهد عمل آنچه کرده بی جا کرده
|
چون علم نباشد عملش خواهد بود
|
|
ناکرده چو کرده کرده چون ناکرده
|
* * * |
چشمم که سرشک لاله گون آورده
|
|
وز هر مژه قطرهای خون آلوده
|
نی نی به نظارهات دل خون شدهام
|
|
از روزن سینه سر برون آورده
|
* * * |
بحریست نه کاهنده نه افزاینده
|
|
امواج برو رونده و آینده
|
عالم چو عبارت از همین امواجست
|
|
نبود دو زمان بلکه دو آن پاینده
|
* * * |
افسوس که عمر رفت بر بیهوده
|
|
هم لقمه حرام و هم نفس آلوده
|
فرمودهی ناکرده پشیمانم کرد
|
|
افسوس ز کردههای نافرموده
|
* * * |
ما درویشان نشسته در تنگ دره
|
|
گه قرص جوین خوریم و گه گشت بره
|
پیران کهن دانند میران سره
|
|
هر کس که بما بد نگره جان نبره
|
* * * |
تا کی زجهان پر گزند اندیشه
|
|
تا چند زجان مستمند اندیشه
|
آن کز تو توان ستد همین کالبدست
|
|
یک مزبله گو مباش چند اندیشه
|
* * * |
هجران ترا چو گرم شد هنگامه
|
|
بر آتش من قطره فشان از خامه
|
من رفتم و مرغ روح من پیش تو ماند
|
|
تا همچو کبوتر از تو آرد نامه
|
| |
|
|