دنیا طلبان ز حرص مستند همه
|
|
موسی کش و فرعون پرستند همه
|
هر عهد که با خدای بستند همه
|
|
از دوستی حرص شکستند همه
|
* * * |
ای چشم تو چشم چشمه هر چشم همه
|
|
بی چشم تو نور نیست بر چشم همه
|
چشم همه را نظر بسوی تو بود
|
|
از چشم تو چشمههاست در چشم همه
|
* * * |
چون باز سفید در شکاریم همه
|
|
با نفس و هوای نفس یاریم همه
|
گر پرده ز روی کارها بر گیرند
|
|
معلوم شود که در چه کاریم همه
|
* * * |
ای روی تو مهر عالم آرای همه
|
|
وصل تو شب و روز تمنای همه
|
گر با دگران به ز منی وای بمن
|
|
ور با همه کس همچو منی وای همه
|
* * * |
سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه
|
|
غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه
|
دور از وطن خویش و به غربت مانده
|
|
چون شیر به دریا و نهنگ اندر کوه
|
* * * |
آنم که توام ز خاک برداشتهای
|
|
نقشم به مراد خویش بنگاشتهای
|
کارم چو بدست خویش بگذاشتهای
|
|
میرویم از آنسان که توام کاشتهای
|
* * * |
ای غم که حجاب صبر بشکافتهای
|
|
بی تابی من دیده و برتافتهای
|
شب تیره و یار دور و کس مونس نه
|
|
ای هجر بکش که بیکسم یافتهای
|
* * * |
دارم صنمی چهره برافروختهای
|
|
وز خرمن دهر دیده بر دوختهای
|
او عاشق دیگری و من عاشق او
|
|
پروانه صفت سوختهای سوختهای
|
* * * |
من کیستم آتش به دل افروختهای
|
|
وز خرمن دهر دیده بر دوختهای
|
در راه وفا چو سنگ و آتش گردم
|
|
شاید که رسم به صبحت سوختهای
|
* * * |
من کیستم از خویش به تنگ آمدهای
|
|
دیوانهی با خرد به جنگ آمدهای
|
دوشینه به کوی دوست از رشکم سوخت
|
|
نالیدن پای دل به سنگ آمدهای
|
* * * |
هستی که ظهور میکند در همه شی
|
|
خواهی که بری به حال او با همه پی
|
رو بر سر می حباب را بین که چسان
|
|
می وی بود اندر وی و وی در می وی
|
* * * |
ای خالق ذوالجلال و ای بار خدای
|
|
تا چند روم دربدر و جای به جای
|
یا خانه امید مرا در دربند
|
|
یا قفل مهمات مرا دربگشای
|
* * * |
یا پست و بلند دهر را سرکوبی
|
|
یا خار و خس زمانه را جاروبی
|
تا چند توان وضع مکرر دیدن
|
|
عزلی نصبی قیامتی آشوبی
|
* * * |
یا سرکشی سپهر را سرکوبی
|
|
یا خار و خس زمانه را جاروبی
|
بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب
|
|
حشری نشری قیامتی آشوبی
|
* * * |
عهدی به سر زبان خود بربستی
|
|
صد خانه پر از بتان یکی نشکستی
|
تو پنداری به یک شهادت رستی
|
|
فردات کند خمار کاکنون مستی
|
* * * |
غم جمله نصیب چرخ خم بایستی
|
|
یا با غم من صبر بهم بایستی
|
یا مایهی غم چو عمر کم بایستی
|
|
یا عمر به اندازهی غم بایستی
|
* * * |
زلفت سیمست و مشک را کان گشتی
|
|
از بسکه بجستی تو همه آن گشتی
|
ای آتش تا سرد بدی سوختیم
|
|
ای وای از آنروز که سوزان گشتی
|
* * * |
ای شیر خدا امیر حیدر فتحی
|
|
وی قلعه گشای در خیبر فتحی
|
درهای امید بر رخم بسته شده
|
|
ای صاحب ذوالفقار و قنبر فتحی
|
* * * |
در کوی خودم مسکن و ماوا دادی
|
|
در بزم وصال خود مرا جادادی
|
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
|
|
عاشق کردی و سر به صحرا دادی
|
* * * |
اول همه جام آشنایی دادی
|
|
آخر بستم زهر جدایی دادی
|
چون کشته شدم بگفتی این کشتهی کیست
|
|
داد از تو که داد بیوفایی دادی
|
* * * |
ای شاه ولایت دو عالم مددی
|
|
بر عجز و پریشانی حالم مددی
|
ای شیر خدا زود به فریادم رس
|
|
جز حضرت تو پیش که نالم مددی
|
* * * |
من کیستم از قید دو عالم فردی
|
|
عنقا منشی بلند همت مردی
|
دیوانهی بیخودی بیابان گردی
|
|
لبریز محبتی سرا پا دردی
|
* * * |
از چهره همه خانه منقش کردی
|
|
وز باده رخان ما چو آتش کردی
|
شادی و نشاط ما یکی شش کردی
|
|
عیشت خوش باد عیش ما خوش کردی
|
* * * |
عشقم دادی زاهل دردم کردی
|
|
از دانش و هوش و عقل فردم کردی
|
سجاده نشین با وقاری بودم
|
|
میخواره و رند و هرزه گردم کردی
|
* * * |
با فاقه و فقر هم نشینم کردی
|
|
بی خویش و تبار و بی قرینم کردی
|
این مرتبهی مقربان در تست
|
|
آیا به چه خدمت این چنینم کردی
|
* * * |
ای دیده مرا عاشق یاری کردی
|
|
داغم زرخ لاله عذاری کردی
|
کاری کردی که هیچ نتوان گفتن
|
|
الله الله چه خوب کاری کردی
|
* * * |
ای دل تا کی مصیبتافزا گردی
|
|
ای خون شده چند درد پیما گردی
|
انداختیم دربدر و کوی به کوی
|
|
رسوا کردی مرا، تو رسوا گردی
|
* * * |
ای آنکه به گرد شمع دود آوردی
|
|
یعنی که خط ارچه خوش نبود آوردی
|
گر دود دل منست دیرت بگرفت
|
|
ور خط به خون ماست زود آوردی
|
* * * |
ای چرخ بسی لیل و نهار آوردی
|
|
گه فصل خزان و گه بهار آوردی
|
مردان جهان را همه بردی به زمین
|
|
نامردان را بروی کار آوردی
|
* * * |
ای کاش مرا به نفت آلایندی
|
|
آتش بزدندی و نبخشایندی
|
در چشم عزیز من نمک سایندی
|
|
وز دوست جدا شدن نفرمایندی
|
* * * |
ای خالق ذوالجلال هر جانوری
|
|
وی رهرو رهنمای هر بی خبری
|
بستم کمر امید بر درگه تو
|
|
بگشای دری که من ندارم هنری
|
* * * |
دستی نه که از نخل تو چینم ثمری
|
|
پایی نه که در کوی تو یابم گذری
|
چشمی نه که بر خویش بگریم قدری
|
|
رویی نه که بر خاک بمالم سحری
|
* * * |
هنگام سپیده دم خروس سحری
|
|
دانی که چرا همی کند نوحه گری
|
یعنی که نمودند در آیینهی صبح
|
|
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
|
* * * |
ای ذات تو در صفات اعیان ساری
|
|
اوصاف تو در صفاتشان متواری
|
وصف تو چو ذات مطلقست اما نیست
|
|
در ضمن مظاهر از تقید عاری
|
* * * |
عالم ار نهای ز عبرت عاری
|
|
نهری جاری به طورهای طاری
|
وندر همه طورهای نهر جاری
|
|
سریست حقیقة الحقایق ساری
|
* * * |
یا رب یا رب کریمی و غفاری
|
|
رحمان و رحیم و راحم و ستاری
|
خواهم که به رحمت خداوندی خویش
|
|
این بندهی شرمنده فرو نگذاری
|
* * * |
گیرم که هزار مصحف از برداری
|
|
با آن چه کنی که نفس کافر داری
|
سر را به زمین چه می نهی بهر نماز
|
|
آنرا به زمین بنه که بر سر داری
|
* * * |
ای شمع نمونهای زسوزم داری
|
|
خاموشی و مردن رموزم داری
|
داری خبر از سوز شب هجرانم
|
|
آیا چه خبر ز سوز روزم داری
|
* * * |
چون گل بگلاب شسته رویی داری
|
|
چون مشک بمی حل شده مویی داری
|
چون عرصه گه قیامت از انبه خلق
|
|
پر آفت و محنت سر کویی داری
|
* * * |
ای دل بر دوست تحفه جز جان نبری
|
|
دردت چو دهند نام درمان نبری
|
بی درد زدرد دوست نالان گشتی
|
|
خاموش که عرض دردمندان نبری
|
* * * |
پیوسته تو دل ربودهای معذوری
|
|
غم هیچ نیازمودهای معذوری
|
من بی تو هزار شب به خون در خفتم
|
|
تو بی تو شبی نبودهای معذوری
|
* * * |
یا شاه تویی آنکه خدا را شیری
|
|
خندق جه و مرحب کش و خیبر گیری
|
مپسند غلام عاجزت یا مولا
|
|
ایام کند ذلیل هر بیپیری
|
* * * |
یا گردن روزگار را زنجیری
|
|
یا سرکشی زمانه را تدبیری
|
این زاغوشان بسی پریدند بلند
|
|
سنگی چوبی گزی خدنگی تیری
|
* * * |
از کبر مدار هیچ در دل هوسی
|
|
کز کبر به جایی نرسیدست کسی
|
چون زلف بتان شکستگی عادت کن
|
|
تا صید کنی هزار دل در نفسی
|
* * * |
ای در سر هر کس از خیالت هوسی
|
|
بی یاد تو برنیاید از من نفسی
|
مفروش مرا بهیچ و آزاد مکن
|
|
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی
|
* * * |
گر شهره شوی به شهر شر الناسی
|
|
ورخانه نشینی همگی وسواسی
|
به زان نبود که همچو خضر والیاس
|
|
کس نشناسد ترا تو کس نشناسی
|
* * * |
تا نگذری از جمع به فردی نرسی
|
|
تا نگذری از خویش به مردی نرسی
|
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
|
|
بی درد بمانی و به دردی نرسی
|
* * * |
گه شانه کش طرهی لیلا باشی
|
|
گه در سر مجنون همه سودا باشی
|
گه آینهی جمال یوسف گردی
|
|
گه آتش خرمن زلیخا باشی
|
* * * |
مزار دلی را که تو جانش باشی
|
|
معشوقهی پیدا و نهانش باشی
|
زان میترسم که از دلازاری تو
|
|
دل خون شود و تو در میانش باشی
|
* * * |
جان چیست غم و درد و بلا را هدفی
|
|
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
|
القصه پی شکست ما بسته صفی
|
|
مرگ از طرفی و زندگی از طرفی
|
* * * |
بگشود نگار من نقاب از طرفی
|
|
برداشت سفیده دم حجاب از طرفی
|
گر نیست قیامت ز چه رو گشت پدید
|
|
ماه از طرفی و آفتاب از طرفی
|
* * * |
ای آنکه به کنهت نرسد ادراکی
|
|
کونین به پیش کرمت خاشاکی
|
از روی کرم اگر ببخشی همه را
|
|
بخشیده شود پیش تو مشت خاکی
|
* * * |
وصافی خود به رغم حاسد تا کی
|
|
ترویج چنین متاع کاسد تا کی
|
تو معدومی خیال هستی از تو
|
|
فاسد باشد خیال فاسد تا کی
|
* * * |
ای دل زشراب جهل مستی تا کی
|
|
وی نیست شونده لاف هستی تا کی
|
گر غرقهی بحر غفلت و آز نهای
|
|
تردامنی و هواپرستی تا کی
|
* * * |
ای از تو به باغ هر گلی را رنگی
|
|
هر مرغی را زشوق تو آهنگی
|
با کوه زاندوه تو رمزی گفتم
|
|
برخاست صدای ناله از هر سنگی
|
* * * |
تا بتوانی بکش به جان بار دلی
|
|
میکوش که تا شوی ز دل یار دلی
|
آزار دلی مجو که ناگاه کنی
|
|
کار دو جهان در سر آزار دلی
|
* * * |
از درد تو نیست چشم خالی ز نمی
|
|
هر جا که دلیست شد گرفتار غمی
|
بیماری تو باعث نابودن ماست
|
|
ای باعث عمر مامبادت المی
|
* * * |
بی پا و سران دشت خون آشامی
|
|
مردند ز حسرت و غم ناکامی
|
محنت زدگان وادی شوق ترا
|
|
هجران کشد و اجل کشد بدنامی
|
* * * |
دل داغ تو دارد ارنه بفروختمی
|
|
در دیده تویی و گرنه میدوختمی
|
دل منزل تست ورنه روزی صدبار
|
|
در پیش تو چون سپند میسوختمی
|
* * * |
حقا که اگر چو مرغ پر داشتمی
|
|
روزی ز تو صد بار خبر داشتمی
|
این واقعهام اگر نبودی در پیش
|
|
کی دیده ز دیدار تو برداشتمی
|
* * * |
گر در یمنی چو با منی پیش منی
|
|
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
|
من با تو چنانم ای نگار یمنی
|
|
خود در غلطم که من توام یا تو منی
|
* * * |
دردی داریم و سینهی بریانی
|
|
عشقی داریم و دیدهی گریانی
|
عشقی و چه عشق، عشق عالم سوزی
|
|
دردی و چه درد، درد بیدرمانی
|
* * * |
گر طاعت خود نقش کنم بر نانی
|
|
و آن نان بنهم پیش سگی بر خوانی
|
و آن سگ سالی گرسنه در زندانی
|
|
از ننگ بر آن نان ننهد دندانی
|
* * * |
نزدیکان را بیش بود حیرانی
|
|
کایشان دانند سیاست سلطانی
|
ما را به سر چاه بری دست زنی
|
|
لاحول کنی و دست بر دل رانی
|
* * * |
نزدیکان را بیش بود حیرانی
|
|
کایشان دانند سیاست سلطانی
|
ما را چه که وصف دستگاه تو کنیم
|
|
ماییم قرین حیرت و نادانی
|
* * * |
هستی که عیان نیست روان در شانی
|
|
در شان دگر جلوه کند هر آنی
|
این نکته بجو ز کل یوم فی شان
|
|
گر بایدت از کلام حق برهانی
|
* * * |
گر در طلب گوهر کانی کانی
|
|
ور زنده ببوی وصل جانی جانی
|
القصه حدیث مطلق از من بشنو
|
|
هر چیز که در جستن آنی آنی
|
* * * |
ای آنکه دوای دردمندان دانی
|
|
راز دل زار مستمندان دانی
|
حال دل خویش را چه گویم با تو
|
|
ناگفته تو خود هزار چندان دانی
|
* * * |
آنی تو که حال دل نالان دانی
|
|
احوال دل شکسته بالان دانی
|
گر خوانمت از سینهی سوزان شنوی
|
|
ور دم نزنم زبان لالان دانی
|
* * * |
گفتی که به وقت مجلس افروختنی
|
|
آیا که چه نکتهاست بردوختنی
|
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
|
|
عشق آمدنی بود نه آموختنی
|
* * * |
ما را به سر چاه بری دست زنی
|
|
لاحول کنی و شست بر شست زنی
|
بر ما به ستم همیشه دستی داری
|
|
گویی عسسی و شامگه مست زنی
|
* * * |
تا چند سخن تراشی و رنده زنی
|
|
تا کی به هدف تیر پراکنده زنی
|
گر یک ورق از علم خموشی خوانی
|
|
بسیار بدین گفت و شنوخنده زنی
|
* * * |
ای واحد بی مثال معبود غنی
|
|
وی رازق پادشاه و درویش و غنی
|
یا قرض من از خزانه غیب رسان
|
|
یا از کرم خودت مرا ساز غنی
|
* * * |
خواهی چو خلیل کعبه بنیاد کنی
|
|
و آنرا به نماز و طاعت آباد کنی
|
روزی دو هزار بنده آزاد کنی
|
|
به زان نبود که خاطری شاد کنی
|
* * * |
گر زانکه هزار کعبه آزاد کنی
|
|
به زان نبود که خاطری شاد کنی
|
گر بنده کنی ز لطف آزادی را
|
|
بهتر که هزار بنده آباد کنی
|
* * * |
ای آنکه سپهر را پر از ابر کنی
|
|
وز لطف نظر به سوی هر گبر کنی
|
کردند تمام خانههای تو خراب
|
|
ای خانه خراب تا به کی صبر کنی
|
* * * |
ای خوانده ترا خدا ولی ادر کنی
|
|
بر تو ز نبی نص جلی ادر کنی
|
دستم تهی و لطف تو بی پایانست
|
|
یا حضرت مرتضی علی ادر کنی
|
* * * |
تا ترک علایق و عوایق نکنی
|
|
یک سجدهی شایستهی لایق نکنی
|
حقا که ز دام لات و عزی نرهی
|
|
تا ترک خود و جمله خلایق نکنی
|
* * * |
یا رب در خلق تکیه گاهم نکنی
|
|
محتاج گدا و پادشاهم نکنی
|
موی سیهم سفید کردی به کرم
|
|
با موی سفید رو سیاهم نکنی
|
* * * |
یاقوت ز دیده ریختم تا چه کنی
|
|
در پای غم تو بیختم تا چه کنی
|
از هر که به تو گریختم سود نکرد
|
|
از تو به تو در گریختم تا چه کنی
|
* * * |
دنیای دنی پر هوس را چه کنی
|
|
آلودهی هر ناکس و کس را چه کنی
|
آن یار طلب کن که ترا باشد و بس
|
|
معشوقهی صد هزار کس را چه کنی
|
* * * |
از سادگی و سلیمی و مسکینی
|
|
وز سرکشی و تکبر و خود بینی
|
بر آتش اگر نشانیم بنشینم
|
|
بر دیده اگر نشانمت ننشینی
|
* * * |
باز آی که تا صدق نیازم بینی
|
|
بیداری شبهای درازم بینی
|
نی نی غلطم که خود فراق تو بتا
|
|
کی زنده گذاردم که بازم بینی
|
* * * |
ای دل اگر آن عارض دلجو بینی
|
|
ذرات جهان را همه نیکو بینی
|
در آینه کم نگر که خودبین نشوی
|
|
خود آینه شو تا همگی او بینی
|
* * * |
میدان فراخ و مرد میدانی نی
|
|
مردان جهان چنانکه میدانی نی
|
در ظاهرشان به اولیا میمانند
|
|
در باطنشان بوی مسلمانی نی
|
* * * |
ای در خم چوگان تو سرها شده گوی
|
|
بیرون نه ز فرمان تو دل یک سر موی
|
ظاهر که به دست ماست شستیم تمام
|
|
باطن که به دست تست آنرا تو بشوی
|
* * * |
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی
|
|
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
|
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی
|
|
زنهار زیار خود مگر دانی روی
|
* * * |
در کوی تو میدهند جانی به جوی
|
|
جانی چه بود که کاروانی به جوی
|
از وصل تو یک جو بجهانی ارزد
|
|
زین جنس که ماییم جهانی به جوی
|
* * * |
تحقیق معانی ز عبارات مجوی
|
|
بی رفع قیود و اعتبارات مجوی
|
خواهی یابی ز علت جهل شفا
|
|
قانون نجات از اشارات مجوی
|
* * * |
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی
|
|
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
|
در صدق طلب نجات، زیرا که به صدق
|
|
شایستهی فیض نور انوار شوی
|
* * * |
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی
|
|
وز گرمی بحث مجلس افروز شوی
|
در مکتب عشق با همه دانایی
|
|
سر گشته چو طفلان نوآموز شوی
|
* * * |
از هستی خویش تا پشیمان نشوی
|
|
سر حلقهی عارفان و مستان نشوی
|
تا در نظر خلق نگردی کافر
|
|
در مذهب عاشقان مسلمان نشوی
|
* * * |
گر صید عدم شوی زخود رسته شوی
|
|
ور در صفت خویش روی بسته شوی
|
میدان که وجود تو حجاب ره تست
|
|
با خود منشین که هر زمان خسته شوی
|
* * * |
دنیا راهی بهشت منزلگاهی
|
|
این هر دو به نزد اهل معنی کاهی
|
گر عاشق صادقی زهر دو بگذر
|
|
تا دوست ترا به خود نماید راهی
|
* * * |
آمد بر من قاصد آن سرو سهی
|
|
آورد بهی تا نبود دست تهی
|
من هم رخ خود بدان بهی مالیدم
|
|
یعنی ز مرض نهادهام رو به بهی
|
* * * |
تا تو هوس خدای از سر ننهی
|
|
در هر دو جهان نباشدت روی بهی
|
ور زانکه به بندگی فرود آری سر
|
|
ز اندیشهی این و آن بکلی برهی
|
* * * |
پاکی و منزهی و بی همتایی
|
|
کس را نرسد ملک بدین زیبایی
|
خلقان همه خفتهاند و درها بسته
|
|
یا رب تو در لطف بما بگشایی
|
* * * |
گفتم که کرایی تو بدین زیبایی
|
|
گفتا خود را که من خودم یکتایی
|
هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم
|
|
هم آینه جمال و هم بینایی
|
* * * |
ای دلبر عیسی نفس ترسایی
|
|
خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
|
گه اشک زدیدهی ترم خشک کنی
|
|
گه بر لب خشک من لب ترسایی
|
* * * |
بردارم دل گر از جهان فرمایی
|
|
فرمان برم ار سود و زیان فرمایی
|
بنشینم اگر بر سر آتش گویی
|
|
برخیزم اگر از سر جان فرمایی
|
* * * |
آنجا که ببایی نه پدیدی گویی
|
|
آنجا که نبایی از زمین بر رویی
|
عاشق کنی و مراد عاشق جویی
|
|
اینت خوشی و ظریفی و نیکویی
|
* * * |
آیینه صفت بدست او نیکویی
|
|
زین سوی نمودهای ولی زان سویی
|
او دیده ترا که عین هستی تو اوست
|
|
زانش تو ندیدهای که عکس اویی
|
* * * |
ای آنکه بر آرنده حاجات تویی
|
|
هم کافل و کافی مهمات تویی
|
سر دل خویش را چه گویم با تو
|
|
چون عالم سر و الخفیات تویی
|
* * * |
ای آنکه گشایندهی هر بند تویی
|
|
بیرون ز عبارت چه و چند تویی
|
این دولت من بس که منم بندهی تو
|
|
این عزت من بس که خداوند تویی
|
* * * |
سبحان الله بهر غمی یار تویی
|
|
سبحان الله گشایش کار تویی
|
سبحان الله به امر تو کن فیکون
|
|
سبحان الله غفور و غفار تویی
|
* * * |
الله تویی وز دلم آگاه تویی
|
|
درمانده منم دلیل هر راه تویی
|
گر مورچهای دم زند اندر تک چاه
|
|
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
|
* * * |
ای آنکه به ملک خویش پاینده تویی
|
|
وز دامن شب صبح نماینده تویی
|
کار من بیچاره قوی بسته شده
|
|
بگشای خدایا که گشاینده تویی
|
* * * |
از زهد اگر مدد دهی ایمان را
|
|
مرتاض کنی به ترک دینی جان را
|
ترک دنیا نه زهد دنیا زیراک
|
|
نزدیک خرد زهد نخوانند آن را
|
* * * |
آن عشق که هست جزء لاینفک ما
|
|
حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
|
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین
|
|
ما را برهاند ز ظلام شک ما
|
* * * |
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب
|
|
کز جمع کتب نمیشود رفع حجب
|
در طی کتب بود کجا نشهی حب
|
|
طی کن همه را بگو الی الله اتب
|
* * * |
شیرین دهنی که از لبش جان میریخت
|
|
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
|
گر شیخ به کفر زلف او ره میبرد
|
|
خاک ره او بر سر ایمان میریخت
|
* * * |
گر طالب راه حق شوی ره پیداست
|
|
او راست بود با تو، تو گر باشی راست
|
وانگه که به اخلاص و درون صافی
|
|
او را باشی بدان که او نیز تراست
|
* * * |
من بندهی عاصیم رضای تو کجاست
|
|
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
|
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی
|
|
این بیع بود لطف و عطای تو کجاست
|
* * * |
دوزخ شرری ز آتش سینهی ماست
|
|
جنت اثری زین دل گنجینهی ماست
|
فارغ ز بهشت و دوزخ ای دل خوش باش
|
|
با درد و غمش که یار دیرینهی ماست
|
* * * |
سوفسطایی که از خرد بیخبرست
|
|
گوید عالم خیالی اندر گذرست
|
آری عالم همه خیالیست ولی
|
|
پیوسته حقیقتی درو جلوه گرست
|
* * * |
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست
|
|
تا بو که توان راه به جانان دانست
|
ره مینبریم وهم طمع مینبریم
|
|
نتوان دانست بو که نتوان دانست
|
* * * |
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست
|
|
عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
|
معیوب همه عیب کسان مینگرد
|
|
از کوزه همان برون تراود که دروست
|
* * * |
عالم به خروش لااله الا هوست
|
|
عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست
|
دریا به وجود خویش موجی دارد
|
|
خس پندارد که این کشاکش با اوست
|
* * * |
در درد شکی نیست که درمانی هست
|
|
با عشق یقینست که جانانی هست
|
احوال جهان چو دم به دم میگردد
|
|
شک نیست درین حال که گردانی هست
|
* * * |
گر درویشی مکن تصرف در هیچ
|
|
نه شادی کن بهیچ و نه غم خور هیچ
|
خرسند بدان باش که در ملک خدای
|
|
در دنیی و آخرت نباشی بر هیچ
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |