مرد باید که جگر سوخته چندان بودا
|
|
نه همانا که چنین مرد فراوان بودا
|
* * * |
کار چون بسته شود بگشایدا
|
|
وز پس هر غم طرب افزایدا
|
* * * |
خداوندا بگردانی بلا را
|
|
ز آفتها نگه داری تو ما را
|
به حق هر دو گیسوی محمد
|
|
زبون گردان زبردستان ما را
|
* * * |
نسیما جانب بستان گذر کن
|
|
بگو آن نازنین شمشاد ما را
|
به تشریف قدوم خود زمانی
|
|
مشرف کن خراب آباد ما را
|
* * * |
چون مرا دیدی تو او را دیدهای
|
|
چون ورا دیدی تو دیدی مر مرا
|
* * * |
گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور
|
|
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
|
* * * |
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
|
|
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
|
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
|
|
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
|
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو
|
|
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
|
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
|
|
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
|
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت
|
|
زبان من به روی گردد آفرین ترا
|
* * * |
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
|
|
مرد نابینا ببیند بازیابد راه را
|
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
|
|
دلبرا شاها ازین پنجه بیفگن آه را
|
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا
|
|
اعجمیام میندانم من بن و بنگاه را
|
* * * |
هر کسی محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب
|
|
من کنون محراب کردم آن نگارین روی را
|
* * * |
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
|
|
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
|
باشد گه وصال ببینند روی دوست
|
|
تو نیز در میانهی ایشان ببینیا
|
* * * |
آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت
|
|
پور آذر پیش ازین آتش چو خاکستر شدهاست
|
* * * |
تا بدین آتش نسوزی تو یقین صافی نهای
|
|
خواه گو دیوانه خوانی خواه گویی بیهدهاست
|
* * * |
ای دریغا جان قدسی کز همه پوشیدهاست
|
|
بس که دیدست روی او یا نام او بشنیدهاست
|
هر که بیند در زمان آن حسن او کافر شود
|
|
ای دریغا کین شریعت کفر ما ببریدهاست
|
کون و کان بر هم زن و از خود برون شو یک رهی
|
|
کین چنین جان را خدا از دو جهان بگزیدهاست
|
* * * |
امروز بهر حالی بغداد بخاراست
|
|
کجا میر خراسانست پیروزی آنجاست
|
ساقی تو بده باده و مطرب تو بزن رود
|
|
تا میخورم امروز که وقت طرب ماست
|
می هست و درم هست و بت لاله رخان هست
|
|
غم نیست و گر هست نصیب دل اعداست
|
* * * |
هر آن دلی که ترا، سیدی بدان نظرست
|
|
خطر گرفت اگرچه حقیر و بیخطرست
|
* * * |
اگرچه خرد یکی شاخک گیاه بود
|
|
که تو بدو نگری زاد سر و غاتفرست
|
هر آن دلی که نهفتست زیر هفت زمین
|
|
که تو بدو نگری همتش ز عرش برست
|
* * * |
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
|
|
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
|
* * * |
ای ترک جان نکرده و جانانت آرزوست
|
|
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
|
در هیچ وقت خدمت مردی نکردهای
|
|
و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست
|
* * * |
رنج مردم ز پیشی و بیشیست
|
|
راحت و ایمنی ز درویشیست
|
بر گزین زین جهان یکی و بس
|
|
گرت با دانش و خرد خویشیست
|
* * * |
از دوست پیام آمد کاراسته کن کار
|
|
مهر دل پیش آر و فضول از ره بردار
|
اینست شریعت
|
|
اینست طریقت
|
* * * |
ای روی تو چو روز دلیل موحدان
|
|
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
|
ای من مقدم از همه عشاق چون تویی
|
|
مر حسن را مقدم چون از کلام قد
|
مکی به کعبه فخر کند مصریان به نیل
|
|
ترسا به اسقف و علوی به افتخار جد
|
* * * |
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست
|
|
کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد
|
* * * |
از دوست به هر چیز چرا بایدت آزرد
|
|
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
|
گر خوار کند مهتر خواری نکند عیب
|
|
چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد
|
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
|
|
گر خار بر اندیشی خرما نتوان خورد
|
او خشم همی گیرد تو عذر همی خواه
|
|
هر روز به نو یار دگر مینتوان نکرد
|
* * * |
آری چنین کنند کریمان که شاه کرد
|
|
سوی رهی بچشم بزرگی نگاه کرد
|
* * * |
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
|
|
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
|
* * * |
برون ز گوشه بهشت برین سقر باشد
|
|
فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد
|
هر آنکه توشهی روزی و گوشهای دارد
|
|
به راستی ملک ملک بحر و بر باشد
|
زیادت از سرت ار یک کله بدست آری
|
|
به خاکپای قناعت که درد سر باشد
|
* * * |
عاشقی خواهی که تا پایان بری
|
|
بس که بپسندید باید ناپسند
|
زشت باید دید و انگارید خوب
|
|
زهر باید خورد و انگارید قند
|
توسنی کردم ندانستم همی
|
|
کز کشیدن سختتر گردد کمند
|
* * * |
با خلق هر کرم که کند هم خدا کند
|
|
باشد که ناگهی نگهی هم بما کند
|
* * * |
مرا تو راحت جانی معاینه نه خبر
|
|
کرا معاینه آمد خبر چه سود کند
|
* * * |
هیچ صورتگر بصد سال از بدایع وزنگار
|
|
آن نداند کرد و نتواند که یک باران کند
|
* * * |
او درین فکر تا به ما چه کند
|
|
ما درین فکر تا خدا چه کند
|
ما دل آسوده تا خدا چه کند
|
|
خواجه در حیله تا به ما چه کند
|
* * * |
بزیر قبهی تقدیس مست مستانند
|
|
که هر چه هست همه صورت خدا دانند
|
* * * |
کار همه راست چنانکه بباید
|
|
حال شادیست شاد باشی شاید
|
* * * |
انده و اندیشه را دراز چه داری
|
|
دولت تو خود همان کند که بباید
|
رای وزیران ترا به کار نیاید
|
|
هر چه صوابست بخت خود فرماید
|
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
|
|
وانکه ترا زاد نیز چون تو نزاید
|
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
|
|
تا صد دیگر به بهتری نگشاید
|
* * * |
خوش آید او را چون من بناخوشی باشم
|
|
مرا که خوشی او بود ناخوشی شاید
|
مرا چو گریان بیند بخندد از شادی
|
|
مرا چو کاسته بیند کرشمه بفزاید
|
* * * |
هر باد که از سوی بخارا بمن آید
|
|
با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
|
بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد
|
|
گویی مگر آن باد همی از ختن آید
|
نی نی ز ختن باد چنان خوش نوزد هیچ
|
|
کان باد همی از بر معشوق من آید
|
هر شب نگرانم به یمن تا تو بر آیی
|
|
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید
|
کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق
|
|
تا نام تو کم در دهن انجمن آید
|
با هر که سخن گویم اگر خواهم و گر نی
|
|
اول سخنم نام تو اندر دهن آید
|
* * * |
بده تو بار خدایا درین خجسته سفر
|
|
هزار نصرة و شادی هزار فتح و ظفر
|
به حق چار محمد به حق چار علی
|
|
بدو حسن به حسین و به موسی و جعفر
|
* * * |
چیست ازین خوبتر در همه آفاق کار
|
|
دوست به نزدیک دوست یار به نزدیک یار
|
دوست بر دوست رفت یار به نزدیک یار
|
|
خوشتر ازین در جهان هیچ نبودهاست کار
|
* * * |
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
|
|
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
|
آن همه اندوه بود و این همه شادی
|
|
آن همه گفتار بود و این همه کردار
|
* * * |
دوست بر دوست رفت یار بر یار
|
|
خوشتر ازین هیچ در جهان نبود کار
|
* * * |
حق تعالی که مالک الملکست
|
|
لیس فی الملک غیره مالک
|
* * * |
برساند بیک دگر ما را
|
|
انه قادر علی ذلک
|
* * * |
معدن شادیست این معدن جود و کرم
|
|
قبلهی ما روی یار قبلهی هر کس حرم
|
* * * |
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
|
|
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام
|
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
|
|
دگر که عاشق گویند عاشقان را نام
|
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
|
|
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
|
* * * |
نظری فگن به حالم که ز دست رفت کارم
|
|
به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم
|
تو چو صاحب عطایی طلب منست از تو
|
|
چو تو غالبی بهر کس به تو خویش میسپارم
|
* * * |
بوالعجب یاری ای یار خراسانی
|
|
بندهی بوالعجبیهای خراسانم
|
* * * |
همه جمال تو بینم چو دیده باز کنم
|
|
همه تنم دل گردد که با تو راز کنم
|
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
|
|
کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم
|
* * * |
مدتی هست که ما از خم وحدت مستیم
|
|
شیشهی کثرت این طایفه را بشکستیم
|
اینکه گویند فنا هست غلط میگویند
|
|
تا خدا هست درین معرکه ما هم هستیم
|
* * * |
بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
|
|
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
|
تا که میجستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
|
|
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
|
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
|
|
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
|
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
|
|
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
|
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
|
|
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
|
* * * |
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را
|
|
ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان
|
* * * |
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان
|
|
من چنینم که مرا بخت چنینست و چنین
|
* * * |
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
|
|
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
|
* * * |
باشد که در وصال تو بینند روی دوست
|
|
تو نیز در میانهی ایشان نهای ببین
|
* * * |
ترا روی زرد و مرا روی زرد
|
|
تو از مهر و ماه و من از مهر ماه
|
* * * |
بر فلک بر دو مرد پیشه ورند
|
|
آن یکی درزی آن دگر جولاه
|
این ندوزد مگر قبای ملوک
|
|
و آن نبافد مگر گلیم سیاه
|
* * * |
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه
|
|
پختهی امروز یا ز باقی دینه
|
عز ولایت به ذل عزل نیرزد
|
|
گرچه ترا نور حاج تا به مدینه
|
* * * |
حال عالم سر بسر پرسیدم از فرزانهای
|
|
گفت: یا خاکیست یا بادیست یا افسانهای
|
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
|
|
گفت: یا کوریست یا کریست یا دیوانهای
|
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
|
|
گفت: یا برقیست یا شمعیست یا پروانهای
|
بر مثال قطرهی برفست در فصل تموز
|
|
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای
|
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
|
|
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانهای
|
فیلسوفی گفت: اندر جانب هندوستان
|
|
حکمتی دیدم نوشته بر در بت خانهای
|
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمتست
|
|
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای
|
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
|
|
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟
|
* * * |
ای بار خدا به حق هستی
|
|
شش چیز مرا مدد فرستی
|
ایمان و امان و تن درستی
|
|
فتح و فرج و فراخ دستی
|
* * * |
ای ساقی پیش آر ز سرمایهی شادی
|
|
زان میکه همی تابد چون تاج قبادی
|
زان باده که با بوی گل و گونهی لعلست
|
|
قفل در کرمست و کلید در شادی
|
* * * |
ایا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
|
|
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
|
* * * |
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
|
|
تنگدلان را بر ما رنگ نی
|
* * * |
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
|
|
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
|
* * * |
یک دم زدن از حال تو غافل نیم ای دوست
|
|
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
|
| |
![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) |