چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا |
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
|
|
ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
|
سیر آمدم ز عیش، که بیدوست میکنم
|
|
بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا
|
از روزگار غایت مطلوب من کسیست
|
|
و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا
|
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
|
|
آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا
|
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
|
|
وز دل برون نمیرود این هوس مرا
|
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
|
|
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا
|
باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی
|
|
بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا
|
هر ساعتم به موج بلایی در افکند
|
|
سیلاب ازین دو دیدهی همچون ارس مرا
|
یاری که اصل کار منست، ار به من رسد
|
|
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟
|
| |
|
| |