زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را |
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
|
|
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
|
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
|
|
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
|
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
|
|
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
|
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
|
|
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
|
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
|
|
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
|
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
|
|
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
|
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
|
|
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
|
| |
|
| |