نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را |
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را
|
|
چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
|
اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید
|
|
که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
|
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده میداری
|
|
من اینک فاش میگویم! به نزدیک من آر او را
|
مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو
|
|
دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را
|
سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید
|
|
بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را
|
بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون
|
|
چو میگویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را
|
نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان
|
|
گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را
|
| |
|
| |