چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را |
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را
|
|
زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را
|
یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو
|
|
فردا که هیچ عذر نباشد گناه را
|
نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم
|
|
زیرت که احتیاط نکردیم راه را
|
دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک
|
|
ترسم که: نرگست بفریبد گواه را
|
روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من
|
|
ز آن خاک آستان بدماند گیاه را
|
گر بشنود جفا که تو در شهر میکنی
|
|
خسرو بیاغیان نفرستد سپاه را
|
شد سالها که بندهی تست اوحدی، دریغ
|
|
کز حال بندگان خبری نیست شاه را
|
| |
|
| |