رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟ |
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟
|
|
که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها
|
برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی
|
|
چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها
|
تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد
|
|
که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها
|
عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم
|
|
مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟
|
نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان
|
|
که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها
|
ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی
|
|
بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها
|
بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟
|
|
که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها
|
| |
|
| |