روزگار از رخ تو شمعی ساخت |
روزگار از رخ تو شمعی ساخت
|
|
آتشی در نهاد ما انداخت
|
ما طلبگار عافیت بودیم
|
|
در کمین بود عشق، بیرون تاخت
|
سوختم در فراق و نیست کسی
|
|
که مرا چارهای تواند ساخت
|
مگر او رحمتی کند، ورنه
|
|
هر کرا او بزد، کسی ننواخت
|
عاشقانش چرا کشند به دوش؟
|
|
سر، که در پای دوست باید باخت
|
اوحدی آن چنان درو پیوست
|
|
که نخواهد به خویشتن پرداخت
|
سخن او نمیتوان گفتن
|
|
دم نزد هر که این سخن بشناخت
|
| |
|
| |