رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت |
رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت
|
|
آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت
|
بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل
|
|
شعلهای در قلم افتاد، که طومار بسوخت
|
دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟
|
|
ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت
|
چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون
|
|
کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت
|
گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا
|
|
گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت
|
گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم
|
|
نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت
|
سخن سوختن عشقت اگر باور نیست
|
|
ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت
|
| |
|
| |