جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت |
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
|
|
آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟
|
نزد تو نامهای ننوشتم، که سوز دل
|
|
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
|
بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو
|
|
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
|
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟
|
|
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟
|
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
|
|
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
|
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
|
|
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
|
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
|
|
خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟
|
کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟
|
|
یا سینهای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟
|
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
|
|
ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
|
| |
|
| |