حسن خوبان عزیز چندانست |
حسن خوبان عزیز چندانست
|
|
که رخ یوسفم به زندانست
|
باش، تا او به تخت مصر آید
|
|
که بخندد لبی که خندانست
|
بگذارد ز دل زلیخا را
|
|
گر چه مانند سنگ و سندانست
|
گر چه باشد به شهر او راهت
|
|
مرو آنجا، که شهر بندانست
|
آن یکی را، که وصف میگویم
|
|
گر ببینی هزار چندانست
|
یاد آن زلف و یاد آن رخسار
|
|
داروی جان دردمندانست
|
طلب او ز ما کنید، که او
|
|
بعد ازین همنشین رندانست
|
مپسند آبروی خویش، که دوست
|
|
دشمن خویشتن پسندانست
|
از لب دیگری حدیث مگوی
|
|
کاوحدی را لبش بد ندانست
|
| |
|
| |