دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
|
|
بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست
|
دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت
|
|
وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست
|
جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان
|
|
کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟
|
مالم به دست نیست، که درپای او کنم
|
|
زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست
|
نینی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟
|
|
نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟
|
ما را مجال بود بروبر، به دوستی
|
|
دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست
|
بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟
|
|
با آشنای دوست توان گفت حال دوست
|
زان سو گذر به جانب من کس نمیکند
|
|
تا باز پرسمش خبری از مقال دوست
|
دانم که: از شکست دل من خجل شود
|
|
کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست
|
بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود
|
|
کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست
|
آن دوست را به هستی ما التفات نیست
|
|
تا هست و نیست صرف شود بر سال دوست
|
امیدوارم از شب هجران که: عاقبت
|
|
شادم کند به دولت صبح وصال دوست
|
اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست
|
|
بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست
|
آن ماهرخ به سال مرا وعده میدهد
|
|
ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست
|
ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر
|
|
کندر تصور تو نگنجد جلال دوست
|
وقتی اگر هوای سر کوی او کنی
|
|
گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست
|
| |
|
|