گر سری در سر کار تو شود چندان نیست |
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست
|
|
با تو سختی به سری کار خردمندان نیست
|
گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون
|
|
سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست
|
ای دل، از میل به چاه زنخ او داری
|
|
به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست
|
شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت
|
|
پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست
|
سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد
|
|
بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست
|
در جهان نوش لبی را نشناسم امروز
|
|
که غلام دهن او ز بن دندان نیست
|
محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر
|
|
عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست
|
اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور
|
|
غم بیفایده چندین، که جهان چندان نیست
|
| |
|
| |