با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست |
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
|
|
دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست
|
دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟
|
|
از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست
|
سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت
|
|
دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست
|
بدو چشمت که: مرابیتو به شبهای دراز
|
|
تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست
|
گفتهای: درد ترا نیست نشانی پیدا
|
|
اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست
|
آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا
|
|
که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست
|
دیگران را همه اسبابی و مالی باشد
|
|
اوحدی را بجزین دیدهی تر چیزی نیست
|
| |
|
| |