دوش چون چشم او کمان برداشت |
دوش چون چشم او کمان برداشت
|
|
دلم از درد او فغان برداشت
|
حیرت او زبان من در بست
|
|
غیرتش بندم از زبان برداشت
|
بنشینم به ذکر او تا صبح
|
|
صبح چون ظلمت از جهان برداشت
|
مطرب آن نغمهی سبک برزد
|
|
ساقی آن ساغر گران برداشت
|
می و مطرب چو در میان آمد
|
|
بت من پرده از میان برداشت
|
چون بدید این تن روان رفته
|
|
بنشست و قلم روان برداشت
|
از تنم رسم آن کمر برزد
|
|
وز دلم نسخهی دهان برداشت
|
جان و جانان چو هر دو دوست شدند
|
|
تن آشفته دل ز جان برداشت
|
بر گرفت از لبش به زور و بزر
|
|
همه کامی که میتوان برداشت
|
اوحدی را چو زور و زر کم بود
|
|
دست زاری بر آسمان برداشت
|
| |
|
| |