تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت |
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
|
|
باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت
|
برخاستی که: زهر جدایی دهی بما
|
|
بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت
|
دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود
|
|
او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت
|
دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ
|
|
از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت
|
از آب دیده راز دلم خواست فاش شد
|
|
شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت
|
در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود
|
|
چشمی، که بیتو گریه همی کرد، گوش گشت
|
گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار
|
|
بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت
|
| |
|
| |