آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت |
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
|
|
آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
|
او به بغداد روان گشت و مرا در پی او
|
|
آب چشمست که چون دجلهی بغداد برفت
|
گر چه میگفت که: از بند شما آزادم
|
|
همچنان بندهی آنیم، که آزاد برفت
|
او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند
|
|
تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت
|
از من خسته به شیرین که رساند خبری؟
|
|
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
|
پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی
|
|
دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت
|
اوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد
|
|
سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت
|
| |
|
| |