مرا حدیث غم یار من بباید گفت |
مرا حدیث غم یار من بباید گفت
|
|
گرم به ترک سر خویشتن بباید گفت
|
حکایتی که زن و مرد از آن همی ترسند
|
|
ضرورتست که با مرد و زن بباید گفت
|
دل شکستهی من گم شد، این سخن روزی
|
|
بدان دو زلف شکن بر شکن بباید گفت
|
حدیث دوستی و قصهی وفاداری
|
|
به من چه سود؟ به دلدار من به باید گفت
|
ز درد دوری او تا بکی کشم خواری؟
|
|
چو طاقتم به سر آمد سخن بباید گفت
|
نسیم صبح، اگر از یوسفم جدا گشتی
|
|
بما حکایت آن پیرهن بباید گفت
|
دوای درد دل اوحدی به دست کنم
|
|
گرم بهر که درین انجمن بباید گفت
|
| |
|
| |