ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟ |
ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟
|
|
پیدا چو نمیگردی، پنهان ز که پرسیمت؟
|
از جمله بپرسیدم احوال نهان تو
|
|
ای جمله ترا از همپرستان، ز که پرسیمت؟
|
در جسم نمیگنجی وز جان نروی بیرون
|
|
جسمی تو بدین خوبی؟ یا جان؟ زکه پرسیمت؟
|
ای رنج تن ما را راحت، زکه جوییمت؟
|
|
وی درد دل ما را درمان، ز که پرسیمت؟
|
گفتی: نتوان پرسید احوال من از هر کس
|
|
فیالقصه اگر روزی بتوان، ز که پرسیمت
|
گفتی که: به آسانی پرسم سخنت، نی، نی
|
|
دشوار حدیثست این، آسان ز که پرسیمت؟
|
گویی که: سراندازد پرسیدن سر من
|
|
ما را چو بترسانی، ترسان ز که پرسیمت؟
|
بر اوحدی از دانش بردیم گمان، اکنون
|
|
او نیز برون آمد نادان، ز که پرسیمت؟
|
| |
|
| |