هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد |
هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد
|
|
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
|
بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی
|
|
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
|
چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟
|
|
گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد
|
یک ذره گر دل تو میلی بما نماید
|
|
از ذرهای چه نقصان در آفتاب افتد؟
|
در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما
|
|
زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد
|
بس خون فرو چکانی از دیده در غم او
|
|
مانند این نمکها گر در کبابت افتد
|
ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه
|
|
زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد
|
جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ
|
|
دل خستهای که امروز اندر عذابت افتد
|
من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس
|
|
کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد
|
بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری
|
|
ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد
|
گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت
|
|
زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد
|
| |
|
| |