کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
|
|
چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد
|
گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم
|
|
کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد
|
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته میخواهد
|
|
که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد
|
همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش
|
|
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
|
رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او
|
|
سر هر هفتهای خود را به هفت اورنگ در بندد
|
ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟
|
|
که خواب دیدهی مردم به صد نیرنگ در بندد
|
اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید
|
|
چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد
|
وگر پیش لب لعلش حدیث بوسهای گویم
|
|
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
|
به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری
|
|
چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد
|
گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی
|
|
ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد
|
ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف
|
|
به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
|
ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد
|
|
رقیب او ز بیسنگی به رویم سنگ دربندد
|
بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید
|
|
کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد
|
| |
|
|