از عشق تو جان نمیتوان برد |
از عشق تو جان نمیتوان برد
|
|
وز وصل نشان نمیتوان برد
|
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
|
|
دستی به دهان نمیتوان برد
|
دارم به لب تو حاجتی، لیک
|
|
نامش به زبان نمیتوان برد
|
داری دهنی، که از لطافت
|
|
ره بر سر آن نمیتوان برد
|
چون چشم تو پیش عارضت راه
|
|
بیتیر و کمان نمیتوان برد
|
گر چه کمر تو پیچ پیچست
|
|
با او به زیان نمیتوان برد
|
کاری که کمر کند چو زلفت
|
|
هر سر به میان نمیتوان برد
|
از غارت چشمت اندرین شهر
|
|
رختی به دکان نمیتوان برد
|
بر سینهی اوحدی ز عشقت
|
|
داغیست، که آن نمیتوان برد
|
| |
|
| |