هر کس که در محبت او دم برآورد |
هر کس که در محبت او دم برآورد
|
|
پای دل از کمند بلاکم برآورد
|
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
|
|
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
|
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
|
|
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
|
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
|
|
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
|
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
|
|
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
|
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
|
|
خاک لحد ز گریهی من غم برآورد
|
روزی که زد ز نقطهی خالش دم اوحدی
|
|
گفتم که: سر به دایرهی نم بر آورد
|
| |
|
| |