چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد |
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
|
|
مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
|
اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد
|
|
ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد
|
نظر زهره کند، خنجر مریخ زند
|
|
نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد
|
چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد
|
|
ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد
|
گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت
|
|
حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد
|
تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد
|
|
که دلم در پی او ناوک آه اندازد
|
اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست
|
|
گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد
|
| |
|
| |