مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد |
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
|
|
با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد
|
من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند
|
|
از خود و تو و من او جمله بیخبر خیزد
|
مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا
|
|
ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد
|
نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت
|
|
خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد
|
آن چنان که میبینی زاهد ریایی را
|
|
گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد
|
با عصای ایمان رو راه وادی ایمن
|
|
کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد
|
هر که او درین منزل، شد به خواب و خور قانع
|
|
تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد
|
اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده
|
|
کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد
|
| |
|
| |