تویی که از لب لعلت گلاب میریزد |
تویی که از لب لعلت گلاب میریزد
|
|
ز زلف پرشکنت مشک ناب میریزد
|
متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر
|
|
که فتنه زآن سر زلف به تاب میریزد
|
به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند
|
|
مرا دگر نمکی بر کباب میریزد
|
به یاد روی تو هر بامداد دیدهی من
|
|
ستاره در قدم آفتاب میریزد
|
مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته
|
|
تو چشم خیرهی من بین که: آب میریزد
|
ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش
|
|
که این غبار ستم بر خراب میریزد
|
تو سیم خواستهای ز اوحدی و دیدهی او
|
|
ز مفلسی همه در در جواب میریزد
|
| |
|
| |