بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد |
بیروی تو جان در تن بیمار همی باشد
|
|
دل شیفته میگردد، تن زار همی باشد
|
خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت
|
|
روزی که نمیبیند بیمار همی باشد
|
در کار سر زلفت یک لحظه که میپیچم
|
|
دست و دل من سالی از کار همی باشد
|
اول بتو دادم دل آسان و ندانستم
|
|
کین کار به آخر در، دشوار همی باشد
|
از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا
|
|
کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد
|
اندک نشمارم من سودای تو گر اندک
|
|
چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد
|
چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی
|
|
گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد
|
| |
|
| |