هر که در حلقهی زلف تو گرفتار بماند |
هر که در حلقهی زلف تو گرفتار بماند
|
|
همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند
|
دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس
|
|
از دغا باختن چشم تو عیار بماند
|
عمر من در سرکار تو رود، میدانم
|
|
خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟
|
اگر از پای در آییم به سر باید رفت
|
|
ننشینیم که دست طلب از کار بماند
|
خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر
|
|
من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند
|
هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم
|
|
سخن سوختگان بود که بسیار بماند
|
اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج
|
|
تا نگویند که: از یار دل یار بماند
|
| |
|
| |