نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند |
نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند
|
|
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
|
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
|
|
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
|
دل چون بدید موی میان تو در کمر
|
|
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
|
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
|
|
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
|
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
|
|
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
|
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
|
|
دلهای ما، که چون سر زلفت شکستهاند
|
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
|
|
در خاک و خون ز خفت و خواری نشستهاند
|
| |
|
| |