هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند |
هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند
|
|
آتش سودای او خاک زمینم کند
|
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی
|
|
بیدل از آن میشوم، عاشق ازینم کند
|
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم
|
|
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
|
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
|
|
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
|
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی
|
|
روی چو مهرش سبک میل به کینم کند
|
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او
|
|
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
|
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
|
|
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
|
هم شب اول که دل طرهی او دید ، گفت:
|
|
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
|
چون به کمان غمش دست کشیدن برم
|
|
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند
|
| |
|
| |