نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند |
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
|
|
وگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند
|
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک
|
|
هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
|
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
|
|
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
|
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
|
|
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
|
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته
|
|
که مرغ میل به دام از برای دانه کند
|
زمانه مایهی بیداد بود و طرهی او
|
|
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
|
به شیوه گوشهی چشمش چو ناوک اندازد
|
|
ز گوشهی جگر اوحدی نشانه کند
|
| |
|
| |