دلی که در سر زلف شما همی آید |
دلی که در سر زلف شما همی آید
|
|
به پای خویش به دام بلا همی آید
|
بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
|
|
کز آستان تو اندر سرا همی آید
|
نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
|
|
اگر صواب رود ور خطا همی آید
|
اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
|
|
به سر برون رود آن کو به پا همی آید
|
به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
|
|
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید
|
دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
|
|
چو بر من این همه از آشنا همی آید
|
هم آتشیست که در جان اوحدی زدهای
|
|
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
|
| |
|
| |