شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر |
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
|
|
خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر
|
بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو
|
|
چون بدید او را، ز من آشفته دلتر شد امیر
|
هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامهای
|
|
پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر
|
آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز
|
|
کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر
|
میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب
|
|
داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر
|
در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند
|
|
ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر
|
هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا
|
|
گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بینظیر
|
| |
|
| |