سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش |
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
|
|
ماه را ماند که میتابد همی نور از رخش
|
این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند
|
|
رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش
|
گر به بستان آید آن گلچهر با این غنج و ناز
|
|
گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش
|
آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال
|
|
باز گردد لشکر امید منصور از رخش
|
همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل
|
|
آنکه میدارد مرا بیموجبی دور از رخش
|
آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل
|
|
رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش
|
دست گیرد اوحدی را بیشک، ار دستان او
|
|
داستانی باز گوید پیش دستور از رخش
|
| |
|
| |