گر دستها چو زلف در آرم به گردنش |
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
|
|
کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش
|
دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم
|
|
آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!
|
دستم نمیرسد که: کنم دستبوس او
|
|
ای باد صبحدم، برسان خدمت منش
|
آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او
|
|
خون من شکستهی بیدل به گردنش
|
گر خون دیدها به گریبان رسد مرا
|
|
آن نیستم که دست بدارم ز دامنش
|
دانم که باد را بر او خود گذار نیست
|
|
ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش
|
گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی
|
|
چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش
|
| |
|
| |