بباد صبا گفتم از شوق دوش |
بباد صبا گفتم از شوق دوش
|
|
که: درکارم، ار میتوانی، بکوش
|
نشانی از آن نوشدارو بیار
|
|
که سودای او بردم از مغز هوش
|
نه زان گونه تلخست کام دلم
|
|
که شیرین توان کردن او را بنوش
|
رفیقا، مکن پر نصیحت، که من
|
|
ندارم دماغ نصیحت نیوش
|
مرا آتش عشق در اندرون
|
|
ز خامی بود گر نیایم به جوش
|
مکن دورم از باده خوردن، که باز
|
|
مرا تازه عهدیست با میفروش
|
دو چشم من از عشق او چون پرست
|
|
لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش
|
چو آگه شوی از شب بیدلی
|
|
به روزش مرنجان و رازش بپوش
|
بهل، تا روم بر سر عشق من
|
|
چو من رفتم، آنگه ز پی میخروش
|
به کام بداندیش گشت اوحدی
|
|
که بر نیک خواهان نمیکرد گوش
|
| |
|
| |