دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش |
دشمن بیحاصلم را شرم باد از کار خویش
|
|
تا چرا این خستهدل را دور کرد از یار خویش؟
|
حیف میداند که بعد از چند مدت بیدلی
|
|
شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش
|
هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست
|
|
ممن و سجادهی خود، کافر و زنار خویش
|
آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد
|
|
شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش
|
گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت
|
|
کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش
|
حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب
|
|
گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش
|
کیسهی خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت
|
|
من نمیدانم نهفتن کیسه از طرار خویش
|
ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق
|
|
ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش
|
من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه
|
|
باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟
|
دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست
|
|
عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش
|
ای که از من کار خود را چاره میجویی که چیست؟
|
|
این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش
|
هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی
|
|
تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش
|
| |
|
| |