با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش |
با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
|
|
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
|
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
|
|
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
|
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
|
|
ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش
|
ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟
|
|
دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟
|
ای بیوفا، ز عشق منت گر خبر شود
|
|
دانم که شرمسار شوی از فعال خویش
|
چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر
|
|
نقش تو استوار کنم در خیال خویش
|
جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود
|
|
ای بس درودها که فرستد به آل خویش!
|
ما را به خویش خوان و بر خویش بارده
|
|
باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش
|
ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش
|
|
گر در سرای دوست نیابی مجال خویش
|
| |
|
| |