مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش |
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
|
|
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش
|
صدبار گفتهام دل خود را بدین هوس:
|
|
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش
|
وقتی علاج مردم بیمار کردمی
|
|
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش
|
باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
|
|
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟
|
پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
|
|
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش
|
گو: بوسهای بده، لبت ار میکشد مرا
|
|
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش
|
ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
|
|
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
|
| |
|
| |