سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل |
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
|
|
در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل
|
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
|
|
زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل
|
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
|
|
چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل
|
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
|
|
پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل
|
در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده
|
|
یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل
|
این جا به دیدهی جان بینی جمال او را
|
|
گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل
|
از خلق بینظیری، گفتی: بیار، گیرم
|
|
گر بینظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل
|
بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم
|
|
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل
|
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
|
|
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل
|
| |
|
| |