نه به اندازهی خود یار گزیدی، ای دل |
نه به اندازهی خود یار گزیدی، ای دل
|
|
تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل
|
سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟
|
|
که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل
|
صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست
|
|
بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل
|
بیدلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن
|
|
ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل
|
پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟
|
|
بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل
|
هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما
|
|
سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل
|
گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی
|
|
که ازین باغ بجز درد نچیدی، ای دل
|
گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او
|
|
گوشهای گیر، که بسیار دویدی، ای دل
|
اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی
|
|
کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل
|
| |
|
| |