. . . |
. . .
|
|
. . .
|
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
|
|
دیدیم و بیغروب نبودند و بیافول
|
یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن
|
|
یا خود جواب ما بده ار گشتهای ملول
|
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
|
|
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
|
تا شد به عشق روی تو مشهور نام من
|
|
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
|
گر عدل بینم از تو و گرنه نمیتوان
|
|
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
|
در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟
|
|
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
|
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
|
|
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
|
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
|
|
امروز میکند به دل اوحدی نزول
|
| |
|
| |