ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم |
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
|
|
به آخر چون در افتادم سر خود را فدی کردم
|
به خاکم چون رسی، شاید زمانی گر فرود آیی
|
|
که خانی بر سر راهت ز خون دل بنی کردم
|
به خون من علمها را چه سود اکنون به پا کردن؟
|
|
چو از خاک سر کویت تن خود را ردی کردم
|
اگر بر جان شیرینم فرستی رحمتی، شاید
|
|
که اندر راه جان بازی به فرهاد اقتدی کردم
|
ندادی کام در عشقت، بدادم جان خود، لیکن
|
|
پشیمانی چه سود اکنون؟ من اینبیع و شری کردم
|
طبیبانم خطا کردند و عین درد شد درمان
|
|
دریغ آن رنجهای من! که چندین احتمی کردم
|
تن خود را فدا کردم به عشق و دل ملازم شد
|
|
دلم ذوق این زمان یابد که بار تن کسی کردم
|
رقیبان در لیلی چرا کردند قصد من؟
|
|
به جرم آنکه چون مجنون گذاری برحمی کردم
|
به قتل من چرا دادند یارانم چنین رخصت؟
|
|
درین گیتی نه آخر من بدین کار ابتدی کردم
|
نشاید سرزنش کردن مرا در عاشقی چندین
|
|
جوانی بود و کار دل، مسلمانان، چه میکردم؟
|
درین درد اوحدی را من ندیدم را تبی دیگر
|
|
جزین خون جگر چیزی، که هر روزش جری کردم
|
| |
|
| |