بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم |
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
|
|
به بوی وصل تو گرد جهان همی گردم
|
تو خفتهای، خبرت کی بود؟ که من هر شب
|
|
به گرد کوی تو چون پاسبان همی گردم
|
ملامت من بیدل مکن درین غرقاب
|
|
تو بر کناری و من و در میان همی گردم
|
به پیشگاه قبول تو راه نیست، مگر
|
|
رها کنی، که برین آستان همی گردم
|
هزار بار شدم در غم تو پیر، ولی
|
|
دگر به بوی وصالت جوان همی گردم
|
قدم به پرسش من رنجه کن، که هر ساعت
|
|
بسان چشم خوشت ناتوان همی گردم
|
لبت بشارت کامی به اوحدی دادست
|
|
درین دیار به امید آن همی گردم
|
| |
|
| |