چو چشمش راه دل میزد من بیدل کجا بودم؟
|
|
ز خود بیزار چون گشتم؟ برو ایمن چرا بودم؟
|
رفیقان گر زمن پرسند حال او که: چون گم شد؟
|
|
بغیر از من کرا گیرند؟ چون من در سرا بودم
|
معاذالله! کجا خواهم که: گم گردد دلم؟ لیکن
|
|
سخن بر من همین باشد که: با دزد آشنا بودم
|
دلم خود رفت و این ساعت دو چشم شوخ این خوبان
|
|
بجای دل مرا سوزد که: در دل من بجا بودم
|
به دست دیده بود آن دل، کنون گم گشت و چندین شد
|
|
که من با دیده در دعوی و با تن در قضا بودم
|
دل خود چون گذارد کس به دست چشم سرگردان؟
|
|
گر ازمن راست میپرسی، به صد چندین سزا بودم
|
به بالایی چنان دادن دل آشفته را هر دم
|
|
ز گمراهیست ورنه من چه مرد این بلا بودم؟
|
بریزد خون من هر لحظه، پس گوید: وفا بود این
|
|
گر اینها را وفا خوانند، پس من بیوفا بودم
|
مرنجانید، هشیاران، من مست پریشان را
|
|
که من پیش از پریشانی هم از جمع شما بودم
|
هوای عشق و آب چشم کی سازد غریبان را؟
|
|
ز من پرس این، که من عمری درین آب و هوا بودم
|
به ناچارست ازو دوری مرا این شیوه مستوری
|
|
نه خود را دور کردم یا تو گویی: پارسا بودم
|
نه امروزینه بود این مهر و امسالینه این سودا
|
|
که کار من به رسوایی بدین سان بود تا بودم
|
بسر برد اوحدی مردانه راه خویش و من مانده
|
|
که رد شهر زبون گیران به دامی مبتلا بودم
|
| |
|
|