تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم |
تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
|
|
کسی دیگر نبیند اندر آنرو، آنکه من دیدم
|
نه امکان آنچه من دیدم که در تقریر کس گنجد
|
|
ستم چندان که من بردم، بلا چندانکه من دیدم
|
مگو از جنت و رضوان حکایت بیش ازین با من
|
|
که حیرانست صد جنت در آن رضوان که من دیدم
|
چو جویم میوهی وصلی ز روی او، خرد گوید:
|
|
عجب! گر میوه بتوان چید ازین بستان که من دیدم
|
زهی! در هجر آن جانان عذاب تن که من دارم
|
|
زهی! در عشق آن دلبر بلای جان که من دیدم
|
به جان میماند از پاکی لب دلبر که من دارم
|
|
به مه میماند از خوبی رخ جانان که من دیدم
|
مبند، ای اوحدی، زنهار! در پویند آن مه دل
|
|
که نقصان زود خواهد یافت آن پیمان که من دیدم
|
| |
|
| |