سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم! |
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
|
|
از آن سر گشته میباشم که این سوداست در بارم
|
سرم در دام این سودا بهل، تا بسته میباشد
|
|
اگر زین بند نتوانم که: پای خود برون آرم
|
حدیث آن لب شیرین رها کردیم و بوسیدن
|
|
چو یاد رخ خوبش ز دور آسایشی دارم
|
ز کار عشق او ما را نشاید بود بیکاری
|
|
که تا بودیم کار این بود و تا باشم درین کارم
|
نشان دانهی خالش ز هر مرغی چه میپرسی؟
|
|
ز من پرس این حکایت را، که در دامش گرفتارم
|
رفیقان راز عشق او ز من بیزار نتوان شد
|
|
اگر زاری کنم وقتی، چه باشد؟ عاشق زارم
|
نه نیکست این که: خود روزی ز بد حالان نمیپرسی
|
|
مگر نیکو نمیدانی، طبیب من، که: بیدارم؟
|
تو پنداری که: او با تو وفا ورزد، دلا، مشنو
|
|
جمال خوب و مال پر،وفا ورزد؟ نپندارم
|
ازین سودا که میورزد نخواهد شد دلم خالی
|
|
اگر در پای او صد پی بسوزند اوحدی دارم
|
| |
|
| |